بعضی وقتا یه تناقضاتی توی زندگی آدم پیش میاد که نمیدونه باید چه واگنشی در برابرشون داشته باشه ...
مثل حال و روز زندگی من ... که با یه نوع تربیت خاص و روحیه خاص که ناشی از محیط زندگیم و اطرافیانم بوده بزرگ شدم و به اون افتخار هم می کنم ... اما هر روز که بزرگ و بزرگتر شدم و بیشتر با زندگی دنیای واقعی و بیرون درگیر شدم، انگار افکار و اعتقادات اطرافیانم در جهت عکس من حرکت میکنه ... یعنی من هرچی در اون نوع اعتقادات خخاص جلوتر میرم و پیشرفت می کنم در طرف مقابل میبینم که با همون محیط زندگی و اطرافیان من (که عامل همین اعتقادات من بوده) تناقض بیشتری پیدا می کنه ... همین امر موجب شده روز به روز درحالی که همواره در جمع هستم اما تنهاتر و گوشه گیر تر میشم ... ماه ها و شاید سال هاست این تناقضات ذهن من رو مشغول کرده و تمام زندگیم رو تحت شعاع خودش قرار داده ...
واقعا نمیدونم چرا اینجوریه ؟!!؟!؟!؟
سلاااااااممم یادش بخیییر رامین یونی
سلام
آری یادش بخیر
سلام محسن جان
شعری در این ارتباط سیاوش قمیشی میگه
چه دردی است در میان جمع بودن
ولی درگوشه ای تنها نشستن
برای دیگران چون کوه بودن
ولی در چشم خود آرام شکستن
برای هر لبی شعری سرودن
ولی لبهای خود همواره بستن
چه دردی است در میان جمع بودن
ولی درگوشه ای تنها نشستن
به رسم دوستی دستی فشردن
ولی با هر سخن قلبی شکستن
به نزد عاشقان چون سنگ خاموش
ولی در بطن خود غوغا نشستن
به غربت دوستان بر خاک سپردن
ولی در دل امید به خانه بستن
به من هر دم نوای دل زند بانگ
چه خوش باشد از این غمخانه رستن
چه دردی است در میان جمع بودن
ولی درگوشه ای تنها نشستن
برای دیگران چون کوه بودن
ولی در چشم خود آرام شکستن
به رسم دوستی دستی فشردن
ولی با هر سخن قلبی شکستن
به نزد عاشقان چون سنگ خاموش
ولی در بطن خود غوغا نشستن
به غربت دوستان بر خاک سپردن
ولی در دل امید به خانه بستن
به من هر دم نوای دل زند بانگ
چه خوش باشد از این غمخانه رستن
چه دردی است در میان جمع بودن
ولی درگوشه ای تنها نشستن
برای دیگران چون کوه بودن
ولی در چشم خود آرام شکستن
چه دردی است در میان جمع بودن
ولی درگوشه ای تنها نشستن
"دوستتدارت
اصغر رحمانی"
سلام و درود بر دوست عزیزم اصغر رحمانی
سپاس از حضورت در این وبلاگ ...
بلخره تو اون همه وبلاگ یه پست دیدم که 94 نوشته شده باشه. دمت گرم محسن ;)
شایدم اینو خونده بودم... یا نه. نمیدونم. به هر حال امشب یچی شد که سر زدم لینک به لینک در وبلاگا رو زدم و یه یالله گفتم و رفتم تو. و چه اتفاق بدتر از اینکه این خونه هامون متروکه بود. انگار ههمون کوچ کردیم شهر و روستامون متروکه ول افتاده.
بقول اصفهانیا: خُشی او روزا
سه پاس شد رفت ...