....
چهارشنبه 16/12/1391 – ساعت 23:44
بخش هفتم:
هر کاری میکنم خوابم نمی بره. پا شدم و از کوپه زدم بیرون بلکه با امیرعلی و بقیه بچهها لحظاتم رو بگذرونم. وقتی از کوپه اومدم بیرون دیدم متوجه شدم که برف شدیدی در حال باریدنه و تمام اطراف ریل راه آهن کامل سفیدپوش شده بود. خیلی صحنهی زیبایی بود. همه بچهها شدید علاقمند بودن که توی ایستگاه قطار درهایِ واگنا رو باز کنن تا برن برف بازی. اما خب این اتفاق نیفتاد. خیلی جالب بود؛ تا نزدیکایِ دو سه ساعتی اصفهان همه جا سفیدپوش بود و برف شدید می اومد اما مثل همیشه خودِ اصفهان خبری نبود. البته می گفتن خدا رو شکر دو روز گذشته بارون خوبی اومده. بعداً هم وقتی رسیدیم اصفهان از اخبار شنیدم که مشهد هم به شدت برف باریده و وقتی از تلویزیون نشون میداد همه جا کاملاً سفیدپوش شده بود.
باز شیطنت این تئاتریا گل کرده. این بار ایدهی جدیدشون آب بازی و جنگ آبه. بین خودشون دو گروه شدن و درگیری شدید آبی بین شون راه افتاده. عجب شیطونایی هستن این اکیپ. یادش به خیر ما هم یه زمانی از این کارا زیاد میکردیم اما الان دیگه با ارشد شدنم یه معذوریتهایی رو دارم که دیگه نمی شه مثل سابق شیطنت داشت، به خصوص که بین این بچهها که من هم غریبهام و هم اینکه فقط من ارشد هستم بین شون؛ واسه همین نمی شه زیادی باهاشون قاطی بشم. البته به غیر از آب بازی به اعمال خبیث دیگه ای همچون پرتاب بمبهای بدبو به درون کوپهها هم مشغول بودن. من و امیرعلی و عده ای دیگه از دوستان، تماشاگرای این صحنه های زیبا و خنده دار بودیم و کلی خندیدیم و خوش گذشت. شوخیاشون دیگه داشت خیلی از حد میگذشت و به درگیری میکشید که دیگه من تصمیم گرفتم برم بخوابم که ترکشهای این درگیری نصیبم نشه یه وقت.
کلی خوابیدم. متأسفانه بازم واسه نماز صبح خواب موندم. ساعت 11 با تلاشهای امیرعلی از خواب بیدار شدم. هاشمی و بابایی خوابن هنوز اما حَج حسین تو کوپه نیست. اشرف و امیرعلی دعوتم کردن که برم کوپه بغلی با حَج حسین و بقیه بچهها صبحونه بخوریم؛ اونم از صبحونه هایی که به یادگار از هتل آورده شده بود. چسبید.
برف هنوز داره می باره. بعد از صبحونه رفتیم پیش مابقی بچهها و به هر کدوم سر زدیم. بعدش هم قطار واسه نماز وایساد و رفتیم نماز جماعت رو به جا آوردیم. بعضی از بچهها هم تو این مدت برف بازی کردن که حاصل اون زخمی شدن دست امیرعلی بود. دستش با یه فلز زیر برف برخورد کرده و سوراخ شده. موقع حرکت اومد بالا و دیدیم دستش خونی شده. با کمک یکی از بچهها بردیمش که مثلاً پزشک قطار درمانش کنه که متوجه شدیم قطار چون خصوصی شده پزشک نداره و خلاصه با استفاده از جعبهی کمکهای اولیه و تجربهی برخی دوستان دستش رو پانسمان و باندپیچی کردیم. بعد از همون جا باهم رفتیم رستوران تا نهار بخوریم که اونجا کلی هم با هم دیگه صحبت کردیم.
بعد از نهار رفتم پیش تئاتریا که دیگه این اواخر در راه رسیدن به اصفهان حسابی خسته بودن و دیگه آروم شده بودن. اونجا نشستیم و باهم کلی بازی کردیم که حسابی وقت رو گذروندیم. دیگه آروم آروم داشتیم به اصفهان نزدیک میشدیم و هوا هم مرتب از برف به بارون و بعدش هم به ابر و در نهایت به هوای صاف و آفتابی تبدیل شد.
حدود یه ربع مونده به انتهای سفر همه بچهها توی واگن جمع شدن و شروع کردن به شعر خوندن و بزن و بکوب و برقص که کلی خوش بگذشت.
به محض رسیدن به ایستگاه همه با سرعت زیاد از هم جدا شدن و به قول معروف «نخود نخود هر که رَوَد خانهی خود». منم یه ماشین گرفتم زودی خودم رو رسوندم به خونه. آخ که هیچ جا خونه ی خودم آدم نمی شه.
... ادامه دارد
...
سه شنبه 15/12/1391 – ساعت 16:50
بخش شِشُم:
تا رسیدیم حرم زودی زنگ زدم و نتیجهی نهایی بازی رو از علی پرسیدم که گفت پرسپولیس تو وقت اضافه با گل محمد نوری بازی رو برده و به نیمه نهایی صعود کرده. خلاصه با امید نمازمون رو خوندیم که بعدش هم امیرعلی زنگ زد که با هم بریم بازار تا هم فتوشاپ رو واسه صفحه آرایی نشریه بخریم و هم بریم یه اشتِرودِل به خاطر امید بخوریم؛ آخه قبلاً امید گفته بود که خیلی دوست داره اشتِرودِل بخوره و منم بهش قول دادم حتماً باهم بریم و بخوریم. دنبال فتوشاپ که بودیم با یه مغازهی محصولات فرهنگی مذهبی ویژه کودکان و نوجوانان برخورد کردیم که خیلی جالب بود واسم و واسه ساغر و علی سوغاتی هاشون رو از اینجا گرفتم. خلاصه بعد از اشتِرودِل خوردن و سوغاتی گرفتن و خرید فتوشاپ با همدیگه برگشتیم هتل واسه شام و آمادگی واسه بستنِ نشریه. توی رستوران بود که فهمیدم هیچ هماهنگی واسه چاپ رنگی نشریه انجام نشده و منم که کلی اعصابم خورد شده بود خودم پا شدم و رفتم دنبالش و در کمتر از نیم ساعت یه چاپخونه ی عالی و نزدیک به هتل با قیمتی بسیار پایینتر از اونی که تو ذهنِ این مسئولین بود، گیر آوردم.
وقتی برگشتم هتل دیدم که بچهها کل هتل رو روی سرشون گذاشته بودن و شب آخری شروع کرده بودن به مسخره بازی و بگو بخندهای دانشجویی. در حینی که داشتیم عکسهای بچهها رو واسه نشریه جمع میکردیم، بازی رئال و منچستر هم شروع شد که در یک بازی جذاب و زیبای دیگه رئال سومین پیروزی خودش رو در 8 روز گذشته در برابر دو تیم قدرتمند جهان بدست آورد و با بُرد 2 بر 1 و حذف منچستر به یک چهارم نهایی صعود کرد.
امشب امیرعلی هم میخواست با یه مطلب خاطرهی عشق لبنانی خودش رو تو نشریه بزنه که مطلبش هم قشنگ بود اما با مشورت به این نتیجه رسیدیم که چاپش توی این شماره به صلاح نیست. راستی امیرعلی امشب واسه الهام گرفتن از متن سفرنامهی من برای متن خودش سفرنامهی من رو خوند. یعنی خودم بهش اجازه دادم اما به شرط اینکه امانت داری در مورد محتوای سفرنامه رو رعایت کنه. وقتی خونده بود و قضیهی پارچهی سبز رو خونده بود با یه حس خاصی باهام در موردش حرف زد که درست نتونستم بفهممش که چه حسی داشت. سخن سردبیری این شماره رو دادم به امیر فرح نسب بنویسه که مطلب قشنگی هم نوشت. سجاد اشرف هم یه دل نوشتهی قشنگ نوشته بود که با کمک داوود سرافراز و خودم و امیر ویرایشش کردیم و توی نشریه آوردیمش. شب خیلی خسته کننده ای بود. کلی کار روی سرم ریخته بود و از اون طرف خیلی هم خسته بودم و خوابم می اومد و باید واسه وداعِ فردا هم باید وقت می زاشتم. واسه تنظیم و انتخاب عکسها با امیر کلی مشکل داشتم؛ آخه میخواست همه عکسای خودش رو بزاره توی نشریه و حرصِ من رو در آورده بود. از طرفی دیگه چون عضو هیئت سردبیریش کرده بودم اگه باهاش مخالفت میکردم به احتمال زیاد ناراحت میشد. خلاصه با کلی بدبختی راضیش کردم که از 16 تا عکس بیشتر از 4 عکس از خودش نزاره. تا نزدیکای اذان صبح بود که نشریه رو دیگه کامل بَستَمِش و قرار بود امیرعلی که رفته بود حرم و بعد از نماز بر میگشت بشینه تا صبح صفحه آراییش انجام بده تا صبح ببرمش واسه چاپ. با امیر و داوود و امید و رضا نشمی واسه نماز صبح رفتیم حرم. بعد از نماز و زیارت برگشتیم اتاق و مجبور شدم بالای سر امیرعلی هم بیدار بمونم چون اگه بالا سرش نباشم هم ممکنه خوابش ببره و هم اینکه نکات صفحه آرایی رو بلد نیست رعایت کنه. تا حدود 7 روش کار کردیم اما تموم نشد که دیگه خیلی هردمون مَستِ خواب شده بودیم و تا ساعت 9 خوابیدیم. بعدش بیدار شدیم و تا حدود 10 تمومش کردیم.
ساعت 13 باید اتاقامون رو تحویل میدادیم و وقت خیلی محدودی داشتیم. واسه همین من نتونستم حموم کنم و بی خیالش شدم که بتونم اقلاً واسه وداع وقت کافی بزارم. بعد از تموم شدن کار نشریه بدون صبحونه آمده شدم و فوری رفتم چاپخونه چاپش کردم که خیلی خدا رو شکر کار قشنگ و ماندگاری شد.
و حالا دیگه وقت وداع سر رسیده بود. چه لحظات سختیه. چند روز مثل برق و باد گذشت و حالا دیگه باید با ضامن آهو خداحافظی کنم. بعد از نماز ظهر و عصر زیارت رو شروع کردم و بی اختیار اشکهایِ زیادی از چشام جاری شد. خیلی دلم گرفته بود. تا جایی که تونستم همه رو دعا کردم. نزدیک ضریح که بودم و داشتم دعای وداع رو می خوندم چندین میّت رو آوردن توی حرم تا پیکرشون متبرک کنن. خدای من! با چه صحنهی زیبایی در این روز وداع برخورد کردم! وقتی به مرگ خودم فکر میکردم تمام بدنم به لرزه در می اومد. نه از ترس مرگ؛ از ترس گناهانی که مرتکب شدم و باید جزای اونا رو پَس بدم. خیلی دوست داشتم منم مشهد زندگی میکردم و موقع مرگ جنازم رو می آوردن توی حرم امام رضا اما حیف که نمی شه! یا امام هشتمین! من بنده روسیاه و سرکشی برای خدا بودم و خودم آبرویی نزد خدا ندارم که ازش طلب آمرزش کنم؛ پس، از تو می خوام به حق تمام لطف و کَرَمَت؛ و آبرویی که نزد خداوند متعال داری، من رو شفاعت کنی تا بلکه آمرزیده بشم. یا رضا جان! کمکم کن تا مسیر درست زندگی رو تشخیص بدم و در قدم نهادن در این مسیر استوار باشم. اماما! در آخر هم از ته دل از تو می خوام که تا زنده هستم من رو از زیارت هر سالهی خودت محروم نکن.
بالاخره تموم شد. وصال یار به اتمام رسید و دوران فراق یار فرا رسید.
بعد از خداحافظی با حالی دگرگون و دلی غمگین و شکسته به هتل برگشتم. بچهها وسایل رو تحویل داده بودن و همگی اومده بودن توی لابیِ هتل نشسته بودن. تا حدود ساعت 4 عصر اونجا بودیم و باز هم جمع دانشجویی و شادیها و تفریحات خاص دانشجویی انجام شد. بعدش رفتیم راه آهن. توی مسیر نشریه هم توزیع شد که با استقبال خوب به دلیل رنگی بودن و چاپ عکس همهی بچهها و البته انتقادی تا حدودی غیرمنطقی مواجه شدیم. توی راه آهن هم با چیزی حدود یک ساعت و نیم تأخیر قطارمون حرکت کرد. این بار قطار 4 تختهی درجه یک با کلی امکانات عالی؛ و بزرگترین ویژگی این بار، اینکه همه بچهها توی یه واگن و پشت سر هم بودن. این بار هم با همون هم اتاقیهای سابق: دو روشن دل عزیز آقایان بابایی و هاشمی و حَج حسین خودمون.
از روی آقای بابایی و هاشمی خیلی خجالت میکشم. آخه موقع رفت وقتی رسیدیم هتل من چون واقعاً نمی دونستم چجوری باید کمک این دوستان کنم در تمام این چند روز ازشون فاصله گرفتم که مجبور نَشَم درگیر کاراشون بشم. خیلی کارم خجالت آور بود و خیلی خیلی شرمنده و خجالت زدهی روشون بودم. اما این دو بزرگوار وقتی اومدیم توی قطار و دوباره باهاشون هم کوپه ای شدم اصلاً این بی وفاییِ من رو به روم نیاوردن و با رویی باز باهام برخورد کردن که مایهی خجالت زدگی بیشتر من هم شد.
امشب خیلی خستهام اما نمی دونم چرا خوابم نمی بره. خیلی تلاش کردم بخوابم اما وقتی دیدم نمی شه، زودی سفرنامه رو باز کردم و شروع کردم به نوشتن. فردا به احتمال زیاد حدود ساعت 16 یا 17 میرسیم اصفهان. با اینکه می دونم همه بچهها خیلی خسته هستن اما امیدوارم این سفر بیشتر از قبل خوش بگذره. بچه های هم کوپه ای هر سه تاشون خوابیدن، چه خواب عمیقی. خوش به حالشون.
شب بخیر و یاحق
... ادامه دارد
...
سه شنبه 15/12/1391 – ساعت 6:21 صبح
بخش پنجم:
صبح روز پنجم آغاز شد. من که ساعت 7 صبح خوابیده بودم حالا امیرعلی و امید ساعت 9 اومدن بالای سرم که بریم رستوران واسه صبحونه. هر کاری کردم نتونستم بلند شم و به بچهها گفتم که بِرَن و منتظر من نَمونَن. بچهها هم طلف کردن و موقع برگشتن صبحونه من رو هم گرفته بودن و واسم آوردن.
امید با بچهها رفتن موزه اما امیرعلی موند که یه کم درس بخونه که مثل اون شب چند جمله با من حرف زد که چند جمله همانا و تا ظهر حرف زدن همانا. از همه دری با هم حرف زدیم؛ از ماجراهای معشوقهی لبنانیش که توی هتل مون بودن و این چند روز کلی باهاشون ماجرا داشتن و امروز صبح دیگه رفته بودن، گرفته تا حرف زدن از خاطرات گذشته و ... ظهر هم رفتم یه دوش گرفتم و با هم رفتیم تا واسه نماز ظهر به جماعت توی حرم برسیم. چون یه خورده دیر راه افتاده بودیم توی حرم که رسیدیم اذان گفته شد و ما با کلی بُدو بُدو کردن خودمون رو به داخل حرم رسوندیم و نماز رو به حاج آقا راشد یزدی اقتدا کردیم.
بعد از نماز با امیرعلی تصمیم گرفتیم که با هم بریم و سوغاتی هامون رو بخریم. منم که طبق معمولاً به دلیل مضیقهی مالی و تعداد زیاد ملتمسان دعا و منتظران سوغاتی مجبور بودم که به یاد موندنی ترین و بهترین و البته ارزون ترین سوغاتیها رو انتخاب کنم. بهترین گزینهی موجود و ممکن خودکارهایی بود که روشون میشد متن مورد علاقه رو حکاکی کرد. واسه علی و رضا و دکتر و محسن و آباجی مونا و دکتر شهسواری و خانم کریمی و خانم حسینی هر کدوم یه دونه خریدم. امیرعلی هم که از این ایده خوشش اومده بود، ایشون هم واسه خانم کریمی یه دونه رواننویسش رو خرید. یه سری نبات و شکرپنیر و شیرینی هم واسه خونواده و خونه ی اصفهان هم خریدم.
بعد از خرید به هتل برگشتیم و نهار رو خوردیم. موقع نهار امیر فرح نسب رو دیدیم و آوردیمش توی اتاق تا در مورد بستن شمارهی سوم نشریه باهاش حرف بزنم که وقتی اومد به کلی دیگه ناامیدم کرد. اول که هیچ ایده و کاری از خودش نداره که بزاره و همش از من دستور می خواد و همونم که بهش می گم بازم قدرت پردازش چیزی رو که می خوام نداره و یا شاید هم نمی خواد داشته باشه. بدبختانه خیلی هم روحیهاش حساسه و من با این همه رُک بودنم هر کاری میکنم نمی تونم بهش انتقاد کنم! امشب که برگردیم اتاق کلی کار داریم و باید خیلی زود نشریه رو بِبَندیم که هم بتونیم استراحت کافی رو هم داشته باشیم تا صبحش بتونیم واسه وداع بریم حرم و هم اینکه امشب بازی برگشت رئال و منچستر هم که برگزار می شه رو ببینیم؛ که البته می شه این رو صورت همزمان با کار نشریه دیدِش.
خانم کریمی هم امروز تماس گرفت و ضمن زیارت قبولی و احوال پرسی، برنامه های سنگین آیندهی در پیش رو بهم متذکر شد تا آمادگی لازم رو داشته باشم و شونه از زیر بار مسئولیت خالی نکنم. منم مثل همیشه چشم رو گفتم و قرار شده به محض برگشتن بشینیم در مورد برنامه هاش باهم حرف بزنیم؛ یکی از کاراش اینه که «آفتاب مهربانی» رو به صورت دو هفته نامه در این ترم راه اندازی کنیم. امیدوارم که بتونم از پسش بر بیام و شرمندشون نشم.
بازی یک چهارم نهایی جام حذفی ایران هم بین دو تیم پرسپولیس و ذوب آهن الان در حال برگزاریه و تا الان که دقیقهی 60 نتیجه صفر-صفر مساویه. بعدش هم باید بریم حرم واسه نماز و خرید نهایی از بازار، که امشب کلی کار داریم.
عصر به خیر و فعلاً یا حق
ادامه دارد...
...
دوشنبه 14/12/1391 – ساعت 01:24 بامداد
بخش چهارم:
چه بد شد؛ از فرط خستگی بازم نماز صبح خواب موندم. خیلی ناراحت شدم. برنامهی اولم که اجرا نشد. بعد از صرف صبحونه و ادای نماز قضا، آماده شدیم برای مسابقه یا همون امتحان کتابخوانی و سخنرانی آقای راشد یزدی. رفتیم و امتحان رو با تمومی مسخره بازیاش تموم کردیم و نشریه رو هم همزمان با مسابقه بین بچهها توزیع کردیم. بعدش هم رفتیم واسه سخنرانی که با امیرعلی که بودیم حس و حال سخنرانی گوش کردن نداشتیم زدیم بیرون و رفتیم حرم که زیارت کنیم و نماز و ظهر و عصر رو هم توی حرم باشیم. توی حرم که بودیم مهدی امرایی زنگ زد و قرار شد بیاد حرم که ببینمش اما نیومد و بعدش حسین برمک زنگ زد و گفت مهدی واسش کار پیش اومده و رفته خونه و خود حسین عصری میاد سراغم که برم پیششون. مجتبی حبیبی هم پیام داد که شب منتظرمه توی خوابگاه.
بعد از نماز ظهر و عصر با امیرعلی برگشتیم هتل واسه نهار. بعد از نهار هم تازه فهمیدم که توی هتل وایرلس هست و می تونیم از اینترنت هم استفاده کنیم. منم زودی رفتم و لپ تاپم رو آوردم و اینترنتی از عزا درآوردم! بعدش هم اومدم توی اتاق که تا عصری که حسین قراره بیاد سراغم یه کم بخوابم و استراحت کنم. امیرحسین فزوه هم باهاش تماس گرفتم اما دیر جواب داد و قرار شد که فردا اگه تونست بیاد تا ملاقاتش کنیم. امروز توی اتاق یه لیستی از خرید سوغاتی هام هم تهیه کردم که فردا باید برم بخرمشون تا یادم نرفته.
حدود ساعت 17 بود که بیدار شدم و با امید رفتیم حرم واسه نماز مغرب. بعدش حسین اومد و با حسین رفتیم خوابگاه های فجر دانشگاه فردوسی. یادش به خیر قبلاً دو بار واسه اردوی کانون ایثارگران توی همین خوابگاهها بودیم و چه خوش گذشته بود. این داش حسین ما هم که انگار نه انگار بیش از 6 ماهه که توی مشهد زندگی می کنه؛ با کلی سوال و جواب مسیر رو پیدا کردیم. توی خوابگاه هاشم نیشابوری و مجتبی رو هم دیدم و تا نیمه شب در جوار هم قطار های سابق رامینی فیض بردیم و بسی خاطرات زنده گشت. نیمه های شب بود که برگشتم هتل تا صبح با بچهها واسه نماز صبح بریم حرم.
خیلی حس جالب و قشنگیه که این قدر نزدیک حرم هستیم که واسه ادای نماز های یومیه با طی یه مسیر کوتاه به حرم میرسیم و نمازمون رو در جوار مرقد امام رضا اونم به جماعت ادا میکنیم.
وقتی برگشتم با امید و رضا نشمی رفتیم توی لابی نشستیم و تا صبح با هم حرف زدیم. یه دوست جدید دیگه که فرصت شد با شخصیت و روحیات و اخلاقیاتش آشنا بشم، به لیست دوستان جدیدم اضافه شد. رضا نشمی دانشجوی رشتهی علوم دامی و عضو گروه کُر دانشگاه که صدای خیلی زیبایی داره و در زمینهی خوانندگی هم دستی بر آتش داره. دیشب هم که رفتیم کوه سنگی واسمون کلی آهنگهای سنتی خوند. آنچه که از حرفاش بر می آد یه آدم خیلی مهربون و مؤمن که پایهی خوش گذرانی و شادی هم هست. یه آدم سختی کشیده که تحت فشار بودنش بین چرخ دنده های زمانه رو از لحن و تُن صداش می شه تشخیص داد. دارای یه حس غرور عالی؛ غروری که مایهی موفقیت آدمهای بزرگ بوده و هست. در کل خیلی خوشحال شدم که فرصتی شد و با ایشون هم تا حدودی آشنا شدم و از هم جواری باهاش تا ساعت 4 صبح لذت بردم.
ساعت 4 هم با آقا رضا و امید و خیلی دیگه از دوستان رفتیم و نماز صبح رو در حرم به جماعت ادا کردیم و به هتل برگشتیم. در طول این مدت رفت و برگشت همچنان هم جواری و هم صحبتی با جناب نشمی نصیب مون شد. از سَرِ شب داریم در مورد مشکلات زندگی و نقش امید و توکل در زندگی با امید حرف میزنیم و به همراه آقای نشمی در پِیِ ایجاد امید و انگیزه در ذهنش هستیم.
کارنامه یه روز دیگه هم از این سفر بسته شد. امروز چندان واسم روز جالبی نبود و حس کردم اون طوری که باید و شاید نتونستم از لحظاتش استفادهی کافی و وافی رو ببرم. ان شاءلله که در ادامه از فرصتها و لحظات بیشتر بتونم استفاده بکنم.
صبح به خیر و یا حق
... ادامه دارد
...
یکشنبه 13/12/1391 – ساعت 00:06 بامداد
بخش سوم:
یه روز جدید دیگه شروع شد و متأسفانه از فرط خستگی واسه نماز صبح نتونستم بیدار بشم و نمازم قضا شد. حدود ساعت 9 صبح بود که بیدار شدم. حَج حسین و آقای هاشمی بیدار شده بودن اما آقای بابایی همچنان خواب بود. تا ساعت 12 خواب بود این گُل پسر.
حدود ساعت 13 بود که به مشهد رسیدیم. از بَس بچهها توی فاز خنده و خوش گذرونی بودن که حس و حال معنویِ ورود به مشهد مثل یکی دو بار گذشته که با بچه های کانون ایثارگرانِ رامین اومدیم نبود. به هر حال رسیدیم و با همه شیطونیهایِ جوونیِ بچهها رسیدیم به هتل مدائن. از قبل قرار بود که من و امیرعلی و فرح نسب به عنوان کادر نشریه با همدیگه هم اتاقی بشیم تا برای تکمیل شمارهی آخر نشریه واسه کسی مزاحمتی ایجاد نکنیم اما خب در طول این مدت فهمیدیم که این دو دوستمون خیلی اخلاقای حساسی دارن. به خصوص فرح نسب که یه دوست هم روحیه خودش گیر آورده بود و تمایلی به هم اتاقی شدن با من نداشت. من هم از اونجایی که می دونستم سفر دومشه و نمیخواستم سفرش خراب بشه به حال خودش گذاشتمش تا با هر کی دوست داره هم اتاقی بشه اما امیرعلی رو چون صفحه آرا بود نمی تونستم از خودم جداش کنم و بهش گفتم که یکی از دوستاش رو گیر بیاره تا باهم هم اتاقی بشیم. نفر سوم اتاق یه دوست جدید دیگه: امید تیموری. ظاهرش بچه خوب و با حال و ساده اییه. رفتیم و اسامی رو اعلام کردیم و در اتاق 505 مستقر شدیم. از فرط گرسنگی، اولین اقدام پس از استقرار هجوم به سمت رستوران و صرف نهار بود. سر میز ناهار جاتون خالی تا تونستیم دِلا رو از عزا در آوردیم که هیچ، تازه عروسی هم بردیم!
سر میز ناهار در کنار اِکیپ عطایی و اطرافیانش که معروف به تئاتریها بودن و امیرعلی و امید بودیم. اونجا بود که فهمیدم امیرعلی هم حاجیه و هم کربلایی و امید هم کربلاییه؛ یه نکته جالب و جدید دیگه در مورد هم سفرا و الان دیگه هم اتاقایِ این سفرم.
بعد از نهار و نماز و غسل زیارت آماده شدیم که سه نفری بریم زیارت و عرض ادب کنیم خدمت امام رضا. وای خدایِ من! دوباره همون اتفاق جالب قراره برام می افته؛ سبک بالی، آرامش و برای بیش از دهمین بار مشهدی شدن. وقتی رسیدیم دیدیم که دور ضریح رو واسه نظافت و تعمیرات بستن و تا بعد از اذان هم باز نمی شه. ما هم نشستیم توی حرم و آداب زیارت رو یکی یکی به صورت کامل و مفصل به جا آوردیم تا بلکه در این مدت درها رو باز کنن. بعد از مدتها دوباره اشکام سرازیر شد؛ بازم توی حرم امام رضا این اتفاق افتاد. کلی سبک شدم. بعدش با امید شروع کردیم در مورد حالات معنوی و دعاهامون و مشکلات زندگی مون و آرزوهامون و... حرف زدیم. شخصیت امید هم مثل بقیهی خوراسگونی هایی که میشناسم جالبه واسم. دیگه واقعاً دارم به یقین میرسم که دانشجوهای سراسری و آزاد شخصیت و روحیاتشون خیلی متفاوته و در این تغییر جامعه شناخت شخصیت و روحیات آدما واسم سخته. یه سری حرفاش معنویه و یه سریش هم مشکلات مادیای که همهی ما جوونا این روزا باهاش درگیر هستیم؛ پول، ازدواج، کار و ... از لحن حرف زدنش خوشم اومد. یه سری حرفای معنوی و عرفانی رو در قالب حرفای کوچه بازاری و خودمونی می زنه که جملاتش رو جذاب می کنه.
موقع اذان شد و همون جا هم نمازمون رو ادا کردیم و بعد از نماز هم همچنان درها رو باز نکرده بودن که دیگه ما هم رفتیم بیرون. قبل از اومدن به حرم خواهرم و زهرا هم زنگ زدن و می خواستن از پشت تلفن مستقیم با امام رضا حرف بزنن و درد و دل کنن. وقتی اومدم بیرون به هردوشون زنگ زدم و گوشی رو گرفتم روبروی گنبد امام رضا تا حسابی باهاش حرف بزنن. بعد از تلفنا فهمیدیم درهای ضریح رو باز کردن و رفتیم زیارت هم کردیم. رواق «دار الحجه» رو هم رفتیم دیدیم و زیارت کردیم.
بعد از اون رفتیم به «دار الهدایه» تا در برنامه ای که برای دانشجوهای اصفهانی زائر امام رضا تدارک دیده شده بود شرکت کنیم. واسه سخنرانیاش دیر رسیدیم اما همون چند دقیقهی آخر که رسیدیم بحثای جالبی بود و یه کمی خوشم اومد. آخر برنامه واقعاً محشر بود. یه مداحی توسط یکی از خادمین حرم. خیلی صفا بردیم و کلی اشک ریختیم. وسط سینه زنی در حال سینه زدن و اشک ریختن بودم که یهو دیدم یکی از خادمین یه تیکه پارچه سبز متبرک داد دستم. بدون هیچ حرفی. توی اون لحظه بیشتر شوکه شدم و اشکام با سرعت بیشتری جاری شد. یه حِس شوق و شکفت زدگی باهم قاطی شده بود. اما خیلی حس خوبی به این پارچه پیدا کردم. نمی دونم اما حس میکنم خود امام رضا این پارچه رو واسم فرستاده. اگه اینطور بوده باشه یعنی این بار بالاخره بعد از بارها مشهد اومدن و زیارت کردن و گریه کردن و... واسه امام رضا، بالاخره لیاقت شفاعت و هدیه گرفتن مستقیم از خودش رو پیدا کردم!؟ خدای من! اگه بشه چی می شه!؟ پارچه رو پیش خودم نگهش داشتم و بعد از مراسم اشکام رو هم با همین پارچه پاک کردم تا تبرک و تقدسش واسم با اشکی که با دلی شکسته واسه امام رضا ریخته شده، بیشتر بشه. امیدوارم که شفاعت توبه و بخشیده شدنم رو بهم عطا کنه.
خلاصه بعد از زیارت رفتیم و هتل شام خوردیم. بعد از شام اِکیپ تئاتریهای گفتن می خوان برن شهربازی و من و امید و چند تا دیگه بچهها راه افتادیم باهاشون رفتیم. وسط راه بهمون گفتن شهربازی تعطیل شده و به جاش رفتیم پارک کوه سنگی. هوا هم خیلی عالی بود و اونجا هم کلی با بچهها خوش گذشت؛ شعر خوندنا و رقصای شاد، سنتی خوندن آقا رضای نشمی، تئاترای خنده دار اجرا کردن، عکسای یادگاری گرفتن و ...
ساعت 11 هم با کلی خستگی برگشتیم هتل. امیرعلی تازه میخواسته بوده بخوابه که با اومدن من و امید کلی حرف زدیم و یه ساعتی خوابش به تأخیر افتاد و ای کاش کلاً خواب نمیرفت؛ آخه بعد از اینکه خوابید حسابی با خر و پفهای نَوَسانیش گوشهای ما رو مورد عنایت قرار داد. هر بار هم که تکونش میدادم که ساکت بشه واسه یه دقیقه ساکت میشد اما بعدش انگاری با عصبانیت بیشتر فرکانسش رو افزایش میداد. خلاصه خدا رحم کرد و بعد از یه نیم ساعتی تصمیم به یه غلت متبرک گرفت و آرامش رو به اردو برگردوند!
برنامهی فردا اینه که ظاهراً ساعت 9 صبح قراره بریم واسه سخنرانی جناب راشد یزدی و همچنین یه مسابقه کتابخوانی هم هست. بچهها هم قراره واسه نماز صبح بیدار بشن و برن حرم. منم قراره برم اما نمی دونم بیدار می شم و می تونم باهاشون برم یا نه؟ ضمناً فردا باید شمارهی دوم نشریه رو هم توزیع کنیم. قبلاً با رامینیهای فردوسی مشهد هم هماهنگ کرده بودم که دوشنبه عصر برم پیششون و شب بمونم. وای خدا چقدر برنامه شلوغی واسه خودم درست کردم؛ الان یادم اومد که به امیرحسین فزوه هم قول دادم یه عصری ببینمش. باید دید فردا چقدر از این برنامه هام اجرا می شه!
پس منم برم بخوابم تا ان شاءالله شاید واسه صبح بتونم بیدار بشم و با بچهها برم حرم.
شب خوش و یا حق
ادامه دارد...
...
شنبه 12/12/1391 – ساعت 18:21
بخش دوم:
مثل همیشه تصمیم گرفتم از شرایطم حداکثر استفاده رو ببرم و تجربهی جدید و شیرینی رو برای خودم رقم بزنم. این بار هم نشینی با روشن دلانی خوش دل. خیلی دوست دارم باهاشون ارتباط برقرار کنم، باهاشون حرف بزنم، از دنیاشون بدونم. البته میترسم از دنیاشون و نقص جسمانی شون سوال کنم، ناراحت بشن. واسه همین نمی دونم چیکار کنم!؟ حس کنجکاوریم یه طرف و احترام به شخصیت شون یه طرف. دارم باهاشون حرف میزنم. وای خدای من چقدر اینا می فهمن. چقدر پر هستن. به خصوص آقای بابایی که واقعاً خیلی حالی شه. نیم ساعتی هست که داریم بحثای جدی میکنیم و بحثامون داغ و جذابه. دیگه می خوام دل رو بزنم به دریا و ازشون سوال کنم. فکر میکنم با این فهم و شعورشون رک بودنم جواب بده.
آقای بابایی تا 11 سالگی بیناییش کامل بوده اما به بیماری مننژیت مبتلا می شه و توی اون زمان کوتاهی دکترا در دورهی درمانش موجب از دست دادن بیناییش می شه. الآن فقط به ندرت می تونه نور و تاریکی رو گه گاهی تشخیص بده. خیلی دردناکه. از خاطرات دوران کودکیش تعریف می کنه که توی کوچه محله های اهواز دوچرخه بازی میکرده. با یه بغض و لحنی سوزناک از اون دوران شیرین حرف می زنه. کلاً پسر باحالیه و همش دوست داره با کسی حرف بزنه و بحث کنه. از هر موضوعی هم حرف بزنی پایه ست. شاید اینجوری با ارضای حس شنوایی و بیان نظراتش، خلأ حس بیناییش رو می خواد پر کنه. حس بینایی که تفاوت بود و نبودش رو رویِ زندگیش حس کرده. نمی دونم!
امشب بازی رئال و بارسلونا بود. آقای بابایی طرفدار بارسلونا بود و کلی با هم کل کل فوتبالی کردیم و خیلی حال داد. جوری فوتبال رو تحلیل میکرد که انگاری با چهار تا چشم فوتبالها رو نگاه می کنه.
آقای هاشمی مادرزادی یه چشمش کامل نابیناست و یه چشمش هم بینایی ضعیف داره. در حدی که با عینک کارای شخصیش رو خودش انجام می ده و بدون کمک هم می تونه راه بره، البته مسیرهای مشخص و خلوت و هموار. شخصیت فوقالعاده آروم و ساکتی داره. همش تو خودشه و دائماً با گوشیش وَر می ره. جالبه که کارای کامپیوتری از جمله تایپ کردن رو هم خودش می تونه انجام بده.
هردوشون دائماً لبخند بر لباشون جاریه. انگار یه آرامش درونی همواره همراهشونه. سر کلاس که میرن صداهای توی کلاس رو ضبط می کنن و بعدش جزوه های بریلش رو توی خونه می نویسن واسه خودشون. واسه امتحانات هم دانشگاه واسشون منشی انتخاب می کنه. دلیل اصلی هردوتاشون واسه انتخابِ رشتهی حقوق، فراوانی منابعِ مخصوص نابینایان با خط بریل در این رشته ست و تا حدودی علاقهی شخصیشون هم به مسائل حقوقیه.
امشب کلی باهاشون حرف زدم و حتی بعدش چند تا از بچه های دیگه هم اومدن و نشستیم در مورد موضوعات مختلفی با هم بحث کردیم. آقای بابایی خیلی توی بحث شرکت میکرد اما آقای هاشمی همون طور که گفتم توی لاک خودش بود بیشتر. یه شب خاطره انگیز و جالبی بود برام. آخر شب آقای بابایی کلی ازم تعریف کرد و از هم صحبتی با من اظهار خوشحالی کرد، من حسابی از این تعاریفش ذوق زده شده بودم.
«خدا گر ز حکمت ببندد دری ... ز رحمت گشاید درِ دیگری»
راستی سر شب هم شمارهی اول نشریه ای رو که آماده کرده بودیم رو بردم بین بچهها توزیع کردم که از استقبال ضعیف و سرد بچهها یه خورده دلسرد شدم اما دوباره یادم افتاد که این کار رو به نیت و هدف خود امام رضا انجام دادم پس استقبال یا عدم استقبال بچهها نباید دلسردم کنه. خدا رو شاکرم که تونستم به عهدم وفا کنم و این کار رو تا اینجا پیش ببرم و امیدوارم بقیه ش هم با موفقیت سر بشه.
خب دیگه بچهها خوابیدن و برقا رو هم خاموش کردن و شارژ باتری لپ تاپم هم داره تموم می شه و باید بخوابم دیگه.
شب خوش و یا حق
ادامه دارد...