سال گذشته از طریق دانشگاه آزاد به عنوان فعالین فرهنگی دانشگاه یه اردوی مشهد رفتم که اتفاقات جالبی برای من افتاد و باعث شد سفرنامه اون رو بنویسم که اوایل قصد نداشتم اون رو جایی منتشر کنم اما گفتم اینجا بعد از حدود 10 ماه می خوام در چند قسمت منتشرش کنم و می خوام نظر خوانندگان این سفرنامه رو هم بدونم:
"بخش اول:
اصلاً برای این سفر قصد خاطره نویسی یا سفرنامه نویسی نداشتم اما خب اتفاقی برام از اول سفر افتاد که باعث شد خیلی زود لپ تاپمو باز کنم و شروع کنم به نوشتن.
حالا که قصد نوشتن پیدا کردم از اولش شروع میکنم. از روزی که برای این سفر به طور کاملاً اتفاقی انتخاب شدم و برای چندمین بار به این جمله اعتقادم محکمتر شد که: «تا امام رضا نطلبه سعادت زیارت نصیب آدم نمی شه». آخه این چندمین باریه که به صورت غیرمنتظره امام رضا داره دعوتم می کنه. خلاصه داشتم میگفتم که بر حسب فعالیتهایی که در این مدت در بخش کانون نشریات معاونت فرهنگی دانشگاه و به لطف آقای کمالی و سرکار خانم کریمی اسم ما هم در لیست منتخبین فرهنگی جهت اردوی زیارتی مشهد مقدس قرار گرفت و مخلص کلام طلبیده شدیم. بعد ازا ین که دیگه برنامهی سفر قطعی شد تصمیم گرفتم که در صورت وجود یه اکیپ نشریاتی توی این سفر چند روزه چند شماره ویژه نامهی سفر مشهد بزنیم. حالا اون اکیپی که مدنظرمون بود جور نشد اما خب با دو سه تا از بچهها تصمیم گرفتیم دو شماره رو از پیش آمده کنیم و یه شماره هم توی مشهد ویژهی خاطرات و عکسها و دل نوشته های بچهها توی مشهد واسه روز آخر بزنیم. خلاصه با کلی سختی و دردسرهای مختلف تونستیم که دو تا شماره رو تا لحظات آخر با یه کیفیت متوسط آماده کنیم. حالا مونده بود بحث چاپش که روز حرکت از اول صبح تا دو ساعت مونده به حرکت دنبال گیر و داد اداریش بودم و در آخرین لحظات اون هم جور شد.
خلاصه پا شدیم اومدیم ایستگاه راه آهن و در کنار یه جمعی از دوستانی که به جز یه عدهی معدودی دیگه مابقی رو نمیشناختم، قرار گرفتم. وقتی سرپرست کاروان مون بلیطامون رو بهمون داد تازه فهمیدیم که حضرات محترم بلیطا رو به صورت غیر متوالی و قر و قاطی گرفتند و بچهها در کنار هم نیستند که موجبات ناراحتی رو واسه برخی دوستان به وجود آورد اما خب نمیشد کاریش کرد.
بالاخره زمان حرکت فرا رسید و رفتم و جای خودم مستقر شدم. موقع سوار شدن یه نفر نابینا و یه کم بینا رو دیدم که جلوی من بودن و من رو به فکر فرو بردن. زمان مستقر شدن متوجه شدم که همون دو نفر با من هم کوپه ای شدن و اتفاقاً هم دانشگاهیم هم هستن؛ و این دقیقاً همون اتفاقی بود که باعث شد تصمیم به نوشتن بگیرم. دیدن آدمایی که از نعمت بینایی محروم هستن و در عین حال با روحیه ای بالا دارن درس می خونن، اونم رشتهی حقوق. خیلی تحت تأثیرشون قرار گرفتم. اسماشون هاشمی و باباییه. کلی اهل دل هم هستن و همش دارن با من و این نفر چهارمی کوپه (که من بهش میگم حَج حسین) حرف می زنن. عین یه آدمی که انگاری هیچ مشکلی نداره. از یه طرف دیدنشون کلی انرژی مثبت بهم می ده و از طرفی دیگه وقتی به نقص جسمانی شون فکر میکنم غم سنگینی وجودمو فرا می گیره. خدای من! به خدا خیلی سخته. حتی تصورش هم واسم غیر ممکنه که هیچ تصویری از محیط اطرافم نداشته باشم و دنیا به روی چشمام تیره و تار باشه.
اولش که دیدم قراره هم کوپه ای بشیم کلی به خودم غر زدم که چه بدشانسم که با اینا دارم هم کوپه ای می شم. اما با گذشت زمان خیلی کوتاهی از خودم خجالت کشیدم و از همه افکارم پشیمون شدم و تازه کلی هم خوشحال شدم و حس میکنم که خاطرات زیبایی برام رقم خواهد خورد. باید منتظر آخر داستان موند.
فعلاً یاحق"
ادامه دارد...