دست نوشته های محسن سیفی

مجموعه ای از دست نوشته های شخصی بنده

دست نوشته های محسن سیفی

مجموعه ای از دست نوشته های شخصی بنده

سفرنامه مشهد1

سال گذشته از طریق دانشگاه آزاد به عنوان فعالین فرهنگی دانشگاه یه اردوی مشهد رفتم که اتفاقات جالبی برای من افتاد و باعث شد سفرنامه اون رو بنویسم که اوایل قصد نداشتم اون رو جایی منتشر کنم اما گفتم اینجا بعد از حدود 10 ماه می خوام در چند قسمت منتشرش کنم و می خوام نظر خوانندگان این سفرنامه رو هم بدونم:

"بخش اول:

اصلاً برای این سفر قصد خاطره نویسی یا سفرنامه نویسی نداشتم اما خب اتفاقی برام از اول سفر افتاد که باعث شد خیلی زود لپ تاپمو باز کنم و شروع کنم به نوشتن.

حالا که قصد نوشتن پیدا کردم از اولش شروع می‌کنم. از روزی که برای این سفر به طور کاملاً اتفاقی انتخاب شدم و برای چندمین بار به این جمله اعتقادم محکم‌تر شد که: «تا امام رضا نطلبه سعادت زیارت نصیب آدم نمی شه». آخه این چندمین باریه که به صورت غیرمنتظره امام رضا داره دعوتم می کنه. خلاصه داشتم می‌گفتم که بر حسب فعالیت‌هایی که در این مدت در بخش کانون نشریات معاونت فرهنگی دانشگاه و به لطف آقای کمالی و سرکار خانم کریمی اسم ما هم در لیست منتخبین فرهنگی جهت اردوی زیارتی مشهد مقدس قرار گرفت و مخلص کلام طلبیده شدیم. بعد ازا ین که دیگه برنامه‌ی سفر قطعی شد تصمیم گرفتم که در صورت وجود یه اکیپ نشریاتی توی این سفر چند روزه چند شماره ویژه نامه‌ی سفر مشهد بزنیم. حالا اون اکیپی که مدنظرمون بود جور نشد اما خب با دو سه تا از بچه‌ها تصمیم گرفتیم دو شماره رو از پیش آمده کنیم و یه شماره هم توی مشهد ویژه‌ی خاطرات و عکس‌ها و دل نوشته های بچه‌ها توی مشهد واسه روز آخر بزنیم. خلاصه با کلی سختی و دردسرهای مختلف تونستیم که دو تا شماره رو تا لحظات آخر با یه کیفیت متوسط آماده کنیم. حالا مونده بود بحث چاپش که روز حرکت از اول صبح تا دو ساعت مونده به حرکت دنبال گیر و داد اداریش بودم و در آخرین لحظات اون هم جور شد.

خلاصه پا شدیم اومدیم ایستگاه راه آهن و در کنار یه جمعی از دوستانی که به جز یه عده‌ی معدودی دیگه مابقی رو نمی‌شناختم، قرار گرفتم. وقتی سرپرست کاروان مون بلیطامون رو بهمون داد تازه فهمیدیم که حضرات محترم بلیطا رو به صورت غیر متوالی و قر و قاطی گرفتند و بچه‌ها در کنار هم نیستند که موجبات ناراحتی رو واسه برخی دوستان به وجود آورد اما خب نمی‌شد کاریش کرد.

بالاخره زمان حرکت فرا رسید و رفتم و جای خودم مستقر شدم. موقع سوار شدن یه نفر نابینا و یه کم بینا رو دیدم که جلوی من بودن و من رو به فکر فرو بردن. زمان مستقر شدن متوجه شدم که همون دو نفر با من هم کوپه ای شدن و اتفاقاً هم دانشگاهیم هم هستن؛ و این دقیقاً همون اتفاقی بود که باعث شد تصمیم به نوشتن بگیرم. دیدن آدمایی که از نعمت بینایی محروم هستن و در عین حال با روحیه ای بالا دارن درس می خونن، اونم رشته‌ی حقوق. خیلی تحت تأثیرشون قرار گرفتم. اسماشون هاشمی و باباییه. کلی اهل دل هم هستن و همش دارن با من و این نفر چهارمی کوپه (که من بهش میگم حَج حسین) حرف می زنن. عین یه آدمی که انگاری هیچ مشکلی نداره. از یه طرف دیدنشون کلی انرژی مثبت بهم می ده و از طرفی دیگه وقتی به نقص جسمانی شون فکر می‌کنم غم سنگینی وجودمو فرا می گیره. خدای من! به خدا خیلی سخته. حتی تصورش هم واسم غیر ممکنه که هیچ تصویری از محیط اطرافم نداشته باشم و دنیا به روی چشمام تیره و تار باشه.

اولش که دیدم قراره هم کوپه ای بشیم کلی به خودم غر زدم که چه بدشانسم که با اینا دارم هم کوپه ای می شم. اما با گذشت زمان خیلی کوتاهی از خودم خجالت کشیدم و از همه افکارم پشیمون شدم و تازه کلی هم خوشحال شدم و حس می‌کنم که خاطرات زیبایی برام رقم خواهد خورد. باید منتظر آخر داستان موند.

فعلاً یاحق"

ادامه دارد...

فاجعه‌ای تکان‌دهنده که «ته‌سیگار» می‌آفریند!

سلام به همه دوستان عزیز
از همه عاجزانه تقاضا دارم که این خبر رو در حد توان خودتون نشر بدید ...
http://www.asriran.com/fa/news/302859/فاجعه‌ای-تکان‌دهنده-که-ته‌سیگار-می‌آفریند

 

«ته‌سیگار» شیء ظاهرا کوچکی است که به راحتی در هر جایی رهایش می‌کنیم یا به زیر پا انداخته و له می‌سازیم و فکر می‌کنیم که کار تمام شده است؛ در حالی که ماجرا تازه شروع شده و دست کم 15 سال هم ادامه خواهد داشت.

اعتماد با انتشار گزارشی با این مقدمه ادامه داد: از میان 75 میلیون ایرانی سیگاری، 15میلیون نفر سالانه 371 هزار و 430 کیلوگرم ته‌سیگار زیر پاهایشان له می‌کنند.

از کوچه‌ها و جوی‌ها بگیر تا داخل مخزن سد لتیان، همانند ساندویچ ته‌سیگار دیده می‌شود. ته‌سیگار یک ماده مصنوعی و غیر قابل تجزیه است. تصفیه‌خانه‌ها نمی‌توانند مواد آلی سنگین را تصفیه کنند و احتمال دارد داخل آب مصرفی مردم از این آلاینده‌ها وجود داشته باشد.
...

ادامه مطلب ...

زندگی در آرامش یا در تاریکی ؟!

از وقتی که ستاره ای مثل خورشید توی زندگیت طلوع می کنه دنیایی واست روشن می شه که حسابی بهش عادت می کنی و باهاش زندگی می کنی ... اما بالاخره هر ستاره ای توی زندگیت باید غروب کنه ...
با غروب ستاره بزرگ و روشنی بخش خورشید تاریکی همه جا رو فرا می گیره و دنیایی از ستاره های کوچیک اما پرنور وارد زندگیت می شه که همشون بهت چشمک می زنن ... اما تو می خوای که استراحت کنی و بخوابی ... به ستاره ها خیره می شی و با وجودشون آرامش می گیری و به خواب عمیق می ری ... وقتی با این رفت و آمد ستاره ها زندگی می کنی آرامش خاصی داری ... اما در تاریکی لایتناهی ... بهشون عادت می کنی و بعد از مدتی جزئی از زندگیت می شن حتی بدون اینکه دیگه خودت متوجه آمد و شدشون بشی !
اما من آرامشش رو دوست دارم !!! هرچند در تاریکی !!!