...
دوشنبه 14/12/1391 – ساعت 01:24 بامداد
بخش چهارم:
چه بد شد؛ از فرط خستگی بازم نماز صبح خواب موندم. خیلی ناراحت شدم. برنامهی اولم که اجرا نشد. بعد از صرف صبحونه و ادای نماز قضا، آماده شدیم برای مسابقه یا همون امتحان کتابخوانی و سخنرانی آقای راشد یزدی. رفتیم و امتحان رو با تمومی مسخره بازیاش تموم کردیم و نشریه رو هم همزمان با مسابقه بین بچهها توزیع کردیم. بعدش هم رفتیم واسه سخنرانی که با امیرعلی که بودیم حس و حال سخنرانی گوش کردن نداشتیم زدیم بیرون و رفتیم حرم که زیارت کنیم و نماز و ظهر و عصر رو هم توی حرم باشیم. توی حرم که بودیم مهدی امرایی زنگ زد و قرار شد بیاد حرم که ببینمش اما نیومد و بعدش حسین برمک زنگ زد و گفت مهدی واسش کار پیش اومده و رفته خونه و خود حسین عصری میاد سراغم که برم پیششون. مجتبی حبیبی هم پیام داد که شب منتظرمه توی خوابگاه.
بعد از نماز ظهر و عصر با امیرعلی برگشتیم هتل واسه نهار. بعد از نهار هم تازه فهمیدم که توی هتل وایرلس هست و می تونیم از اینترنت هم استفاده کنیم. منم زودی رفتم و لپ تاپم رو آوردم و اینترنتی از عزا درآوردم! بعدش هم اومدم توی اتاق که تا عصری که حسین قراره بیاد سراغم یه کم بخوابم و استراحت کنم. امیرحسین فزوه هم باهاش تماس گرفتم اما دیر جواب داد و قرار شد که فردا اگه تونست بیاد تا ملاقاتش کنیم. امروز توی اتاق یه لیستی از خرید سوغاتی هام هم تهیه کردم که فردا باید برم بخرمشون تا یادم نرفته.
حدود ساعت 17 بود که بیدار شدم و با امید رفتیم حرم واسه نماز مغرب. بعدش حسین اومد و با حسین رفتیم خوابگاه های فجر دانشگاه فردوسی. یادش به خیر قبلاً دو بار واسه اردوی کانون ایثارگران توی همین خوابگاهها بودیم و چه خوش گذشته بود. این داش حسین ما هم که انگار نه انگار بیش از 6 ماهه که توی مشهد زندگی می کنه؛ با کلی سوال و جواب مسیر رو پیدا کردیم. توی خوابگاه هاشم نیشابوری و مجتبی رو هم دیدم و تا نیمه شب در جوار هم قطار های سابق رامینی فیض بردیم و بسی خاطرات زنده گشت. نیمه های شب بود که برگشتم هتل تا صبح با بچهها واسه نماز صبح بریم حرم.
خیلی حس جالب و قشنگیه که این قدر نزدیک حرم هستیم که واسه ادای نماز های یومیه با طی یه مسیر کوتاه به حرم میرسیم و نمازمون رو در جوار مرقد امام رضا اونم به جماعت ادا میکنیم.
وقتی برگشتم با امید و رضا نشمی رفتیم توی لابی نشستیم و تا صبح با هم حرف زدیم. یه دوست جدید دیگه که فرصت شد با شخصیت و روحیات و اخلاقیاتش آشنا بشم، به لیست دوستان جدیدم اضافه شد. رضا نشمی دانشجوی رشتهی علوم دامی و عضو گروه کُر دانشگاه که صدای خیلی زیبایی داره و در زمینهی خوانندگی هم دستی بر آتش داره. دیشب هم که رفتیم کوه سنگی واسمون کلی آهنگهای سنتی خوند. آنچه که از حرفاش بر می آد یه آدم خیلی مهربون و مؤمن که پایهی خوش گذرانی و شادی هم هست. یه آدم سختی کشیده که تحت فشار بودنش بین چرخ دنده های زمانه رو از لحن و تُن صداش می شه تشخیص داد. دارای یه حس غرور عالی؛ غروری که مایهی موفقیت آدمهای بزرگ بوده و هست. در کل خیلی خوشحال شدم که فرصتی شد و با ایشون هم تا حدودی آشنا شدم و از هم جواری باهاش تا ساعت 4 صبح لذت بردم.
ساعت 4 هم با آقا رضا و امید و خیلی دیگه از دوستان رفتیم و نماز صبح رو در حرم به جماعت ادا کردیم و به هتل برگشتیم. در طول این مدت رفت و برگشت همچنان هم جواری و هم صحبتی با جناب نشمی نصیب مون شد. از سَرِ شب داریم در مورد مشکلات زندگی و نقش امید و توکل در زندگی با امید حرف میزنیم و به همراه آقای نشمی در پِیِ ایجاد امید و انگیزه در ذهنش هستیم.
کارنامه یه روز دیگه هم از این سفر بسته شد. امروز چندان واسم روز جالبی نبود و حس کردم اون طوری که باید و شاید نتونستم از لحظاتش استفادهی کافی و وافی رو ببرم. ان شاءلله که در ادامه از فرصتها و لحظات بیشتر بتونم استفاده بکنم.
صبح به خیر و یا حق
... ادامه دارد
نشمی کیه؟!!؟
نمیشناسیش ...