....
چهارشنبه 16/12/1391 – ساعت 23:44
بخش هفتم:
هر کاری میکنم خوابم نمی بره. پا شدم و از کوپه زدم بیرون بلکه با امیرعلی و بقیه بچهها لحظاتم رو بگذرونم. وقتی از کوپه اومدم بیرون دیدم متوجه شدم که برف شدیدی در حال باریدنه و تمام اطراف ریل راه آهن کامل سفیدپوش شده بود. خیلی صحنهی زیبایی بود. همه بچهها شدید علاقمند بودن که توی ایستگاه قطار درهایِ واگنا رو باز کنن تا برن برف بازی. اما خب این اتفاق نیفتاد. خیلی جالب بود؛ تا نزدیکایِ دو سه ساعتی اصفهان همه جا سفیدپوش بود و برف شدید می اومد اما مثل همیشه خودِ اصفهان خبری نبود. البته می گفتن خدا رو شکر دو روز گذشته بارون خوبی اومده. بعداً هم وقتی رسیدیم اصفهان از اخبار شنیدم که مشهد هم به شدت برف باریده و وقتی از تلویزیون نشون میداد همه جا کاملاً سفیدپوش شده بود.
باز شیطنت این تئاتریا گل کرده. این بار ایدهی جدیدشون آب بازی و جنگ آبه. بین خودشون دو گروه شدن و درگیری شدید آبی بین شون راه افتاده. عجب شیطونایی هستن این اکیپ. یادش به خیر ما هم یه زمانی از این کارا زیاد میکردیم اما الان دیگه با ارشد شدنم یه معذوریتهایی رو دارم که دیگه نمی شه مثل سابق شیطنت داشت، به خصوص که بین این بچهها که من هم غریبهام و هم اینکه فقط من ارشد هستم بین شون؛ واسه همین نمی شه زیادی باهاشون قاطی بشم. البته به غیر از آب بازی به اعمال خبیث دیگه ای همچون پرتاب بمبهای بدبو به درون کوپهها هم مشغول بودن. من و امیرعلی و عده ای دیگه از دوستان، تماشاگرای این صحنه های زیبا و خنده دار بودیم و کلی خندیدیم و خوش گذشت. شوخیاشون دیگه داشت خیلی از حد میگذشت و به درگیری میکشید که دیگه من تصمیم گرفتم برم بخوابم که ترکشهای این درگیری نصیبم نشه یه وقت.
کلی خوابیدم. متأسفانه بازم واسه نماز صبح خواب موندم. ساعت 11 با تلاشهای امیرعلی از خواب بیدار شدم. هاشمی و بابایی خوابن هنوز اما حَج حسین تو کوپه نیست. اشرف و امیرعلی دعوتم کردن که برم کوپه بغلی با حَج حسین و بقیه بچهها صبحونه بخوریم؛ اونم از صبحونه هایی که به یادگار از هتل آورده شده بود. چسبید.
برف هنوز داره می باره. بعد از صبحونه رفتیم پیش مابقی بچهها و به هر کدوم سر زدیم. بعدش هم قطار واسه نماز وایساد و رفتیم نماز جماعت رو به جا آوردیم. بعضی از بچهها هم تو این مدت برف بازی کردن که حاصل اون زخمی شدن دست امیرعلی بود. دستش با یه فلز زیر برف برخورد کرده و سوراخ شده. موقع حرکت اومد بالا و دیدیم دستش خونی شده. با کمک یکی از بچهها بردیمش که مثلاً پزشک قطار درمانش کنه که متوجه شدیم قطار چون خصوصی شده پزشک نداره و خلاصه با استفاده از جعبهی کمکهای اولیه و تجربهی برخی دوستان دستش رو پانسمان و باندپیچی کردیم. بعد از همون جا باهم رفتیم رستوران تا نهار بخوریم که اونجا کلی هم با هم دیگه صحبت کردیم.
بعد از نهار رفتم پیش تئاتریا که دیگه این اواخر در راه رسیدن به اصفهان حسابی خسته بودن و دیگه آروم شده بودن. اونجا نشستیم و باهم کلی بازی کردیم که حسابی وقت رو گذروندیم. دیگه آروم آروم داشتیم به اصفهان نزدیک میشدیم و هوا هم مرتب از برف به بارون و بعدش هم به ابر و در نهایت به هوای صاف و آفتابی تبدیل شد.
حدود یه ربع مونده به انتهای سفر همه بچهها توی واگن جمع شدن و شروع کردن به شعر خوندن و بزن و بکوب و برقص که کلی خوش بگذشت.
به محض رسیدن به ایستگاه همه با سرعت زیاد از هم جدا شدن و به قول معروف «نخود نخود هر که رَوَد خانهی خود». منم یه ماشین گرفتم زودی خودم رو رسوندم به خونه. آخ که هیچ جا خونه ی خودم آدم نمی شه.
... ادامه دارد