...
شنبه 12/12/1391 – ساعت 18:21
بخش دوم:
مثل همیشه تصمیم گرفتم از شرایطم حداکثر استفاده رو ببرم و تجربهی جدید و شیرینی رو برای خودم رقم بزنم. این بار هم نشینی با روشن دلانی خوش دل. خیلی دوست دارم باهاشون ارتباط برقرار کنم، باهاشون حرف بزنم، از دنیاشون بدونم. البته میترسم از دنیاشون و نقص جسمانی شون سوال کنم، ناراحت بشن. واسه همین نمی دونم چیکار کنم!؟ حس کنجکاوریم یه طرف و احترام به شخصیت شون یه طرف. دارم باهاشون حرف میزنم. وای خدای من چقدر اینا می فهمن. چقدر پر هستن. به خصوص آقای بابایی که واقعاً خیلی حالی شه. نیم ساعتی هست که داریم بحثای جدی میکنیم و بحثامون داغ و جذابه. دیگه می خوام دل رو بزنم به دریا و ازشون سوال کنم. فکر میکنم با این فهم و شعورشون رک بودنم جواب بده.
آقای بابایی تا 11 سالگی بیناییش کامل بوده اما به بیماری مننژیت مبتلا می شه و توی اون زمان کوتاهی دکترا در دورهی درمانش موجب از دست دادن بیناییش می شه. الآن فقط به ندرت می تونه نور و تاریکی رو گه گاهی تشخیص بده. خیلی دردناکه. از خاطرات دوران کودکیش تعریف می کنه که توی کوچه محله های اهواز دوچرخه بازی میکرده. با یه بغض و لحنی سوزناک از اون دوران شیرین حرف می زنه. کلاً پسر باحالیه و همش دوست داره با کسی حرف بزنه و بحث کنه. از هر موضوعی هم حرف بزنی پایه ست. شاید اینجوری با ارضای حس شنوایی و بیان نظراتش، خلأ حس بیناییش رو می خواد پر کنه. حس بینایی که تفاوت بود و نبودش رو رویِ زندگیش حس کرده. نمی دونم!
امشب بازی رئال و بارسلونا بود. آقای بابایی طرفدار بارسلونا بود و کلی با هم کل کل فوتبالی کردیم و خیلی حال داد. جوری فوتبال رو تحلیل میکرد که انگاری با چهار تا چشم فوتبالها رو نگاه می کنه.
آقای هاشمی مادرزادی یه چشمش کامل نابیناست و یه چشمش هم بینایی ضعیف داره. در حدی که با عینک کارای شخصیش رو خودش انجام می ده و بدون کمک هم می تونه راه بره، البته مسیرهای مشخص و خلوت و هموار. شخصیت فوقالعاده آروم و ساکتی داره. همش تو خودشه و دائماً با گوشیش وَر می ره. جالبه که کارای کامپیوتری از جمله تایپ کردن رو هم خودش می تونه انجام بده.
هردوشون دائماً لبخند بر لباشون جاریه. انگار یه آرامش درونی همواره همراهشونه. سر کلاس که میرن صداهای توی کلاس رو ضبط می کنن و بعدش جزوه های بریلش رو توی خونه می نویسن واسه خودشون. واسه امتحانات هم دانشگاه واسشون منشی انتخاب می کنه. دلیل اصلی هردوتاشون واسه انتخابِ رشتهی حقوق، فراوانی منابعِ مخصوص نابینایان با خط بریل در این رشته ست و تا حدودی علاقهی شخصیشون هم به مسائل حقوقیه.
امشب کلی باهاشون حرف زدم و حتی بعدش چند تا از بچه های دیگه هم اومدن و نشستیم در مورد موضوعات مختلفی با هم بحث کردیم. آقای بابایی خیلی توی بحث شرکت میکرد اما آقای هاشمی همون طور که گفتم توی لاک خودش بود بیشتر. یه شب خاطره انگیز و جالبی بود برام. آخر شب آقای بابایی کلی ازم تعریف کرد و از هم صحبتی با من اظهار خوشحالی کرد، من حسابی از این تعاریفش ذوق زده شده بودم.
«خدا گر ز حکمت ببندد دری ... ز رحمت گشاید درِ دیگری»
راستی سر شب هم شمارهی اول نشریه ای رو که آماده کرده بودیم رو بردم بین بچهها توزیع کردم که از استقبال ضعیف و سرد بچهها یه خورده دلسرد شدم اما دوباره یادم افتاد که این کار رو به نیت و هدف خود امام رضا انجام دادم پس استقبال یا عدم استقبال بچهها نباید دلسردم کنه. خدا رو شاکرم که تونستم به عهدم وفا کنم و این کار رو تا اینجا پیش ببرم و امیدوارم بقیه ش هم با موفقیت سر بشه.
خب دیگه بچهها خوابیدن و برقا رو هم خاموش کردن و شارژ باتری لپ تاپم هم داره تموم می شه و باید بخوابم دیگه.
شب خوش و یا حق
ادامه دارد...
salam kheili ziba bood
dobarebordam be on safar e ghashang
faghat dar ghesmat haye ayande havaset be ye seri nokat bashe
چه نکاتی ؟!
سلام.سفرنامه ی 1 و 2روخوندم.جالب بود.اتفاقامنم چند روز پیش توی دانشگاهمون(فردوسی)برای اولین بار به فاصله ی چنددقیقه دو دانشجوی نابینا دیدم که واقعا واسه چند دقیقه منو حسابی به فکر فرو برد.ازاینکه ما می بینیم اما کورکورانه عمل میکنیم ولی اونا نمی بینن و روشن فکرانه عمل میکنن.بعضی وقتا آدم تازه از داشته هاش یادش میاد و افسوس میخوره که چرا شاکر نیست...
سلام جناب آدام اسمیت![](http://www.blogsky.com/images/smileys/112.png)
بسیار افتخار دادید به وبلاگ بنده سر زدید !!!
تجربه آشنایی با این دو روشن دل یکی از زیباترین و جالب ترین تجارب شخصیم بوده