...
یکشنبه 13/12/1391 – ساعت 00:06 بامداد
بخش سوم:
یه روز جدید دیگه شروع شد و متأسفانه از فرط خستگی واسه نماز صبح نتونستم بیدار بشم و نمازم قضا شد. حدود ساعت 9 صبح بود که بیدار شدم. حَج حسین و آقای هاشمی بیدار شده بودن اما آقای بابایی همچنان خواب بود. تا ساعت 12 خواب بود این گُل پسر.
حدود ساعت 13 بود که به مشهد رسیدیم. از بَس بچهها توی فاز خنده و خوش گذرونی بودن که حس و حال معنویِ ورود به مشهد مثل یکی دو بار گذشته که با بچه های کانون ایثارگرانِ رامین اومدیم نبود. به هر حال رسیدیم و با همه شیطونیهایِ جوونیِ بچهها رسیدیم به هتل مدائن. از قبل قرار بود که من و امیرعلی و فرح نسب به عنوان کادر نشریه با همدیگه هم اتاقی بشیم تا برای تکمیل شمارهی آخر نشریه واسه کسی مزاحمتی ایجاد نکنیم اما خب در طول این مدت فهمیدیم که این دو دوستمون خیلی اخلاقای حساسی دارن. به خصوص فرح نسب که یه دوست هم روحیه خودش گیر آورده بود و تمایلی به هم اتاقی شدن با من نداشت. من هم از اونجایی که می دونستم سفر دومشه و نمیخواستم سفرش خراب بشه به حال خودش گذاشتمش تا با هر کی دوست داره هم اتاقی بشه اما امیرعلی رو چون صفحه آرا بود نمی تونستم از خودم جداش کنم و بهش گفتم که یکی از دوستاش رو گیر بیاره تا باهم هم اتاقی بشیم. نفر سوم اتاق یه دوست جدید دیگه: امید تیموری. ظاهرش بچه خوب و با حال و ساده اییه. رفتیم و اسامی رو اعلام کردیم و در اتاق 505 مستقر شدیم. از فرط گرسنگی، اولین اقدام پس از استقرار هجوم به سمت رستوران و صرف نهار بود. سر میز ناهار جاتون خالی تا تونستیم دِلا رو از عزا در آوردیم که هیچ، تازه عروسی هم بردیم!
سر میز ناهار در کنار اِکیپ عطایی و اطرافیانش که معروف به تئاتریها بودن و امیرعلی و امید بودیم. اونجا بود که فهمیدم امیرعلی هم حاجیه و هم کربلایی و امید هم کربلاییه؛ یه نکته جالب و جدید دیگه در مورد هم سفرا و الان دیگه هم اتاقایِ این سفرم.
بعد از نهار و نماز و غسل زیارت آماده شدیم که سه نفری بریم زیارت و عرض ادب کنیم خدمت امام رضا. وای خدایِ من! دوباره همون اتفاق جالب قراره برام می افته؛ سبک بالی، آرامش و برای بیش از دهمین بار مشهدی شدن. وقتی رسیدیم دیدیم که دور ضریح رو واسه نظافت و تعمیرات بستن و تا بعد از اذان هم باز نمی شه. ما هم نشستیم توی حرم و آداب زیارت رو یکی یکی به صورت کامل و مفصل به جا آوردیم تا بلکه در این مدت درها رو باز کنن. بعد از مدتها دوباره اشکام سرازیر شد؛ بازم توی حرم امام رضا این اتفاق افتاد. کلی سبک شدم. بعدش با امید شروع کردیم در مورد حالات معنوی و دعاهامون و مشکلات زندگی مون و آرزوهامون و... حرف زدیم. شخصیت امید هم مثل بقیهی خوراسگونی هایی که میشناسم جالبه واسم. دیگه واقعاً دارم به یقین میرسم که دانشجوهای سراسری و آزاد شخصیت و روحیاتشون خیلی متفاوته و در این تغییر جامعه شناخت شخصیت و روحیات آدما واسم سخته. یه سری حرفاش معنویه و یه سریش هم مشکلات مادیای که همهی ما جوونا این روزا باهاش درگیر هستیم؛ پول، ازدواج، کار و ... از لحن حرف زدنش خوشم اومد. یه سری حرفای معنوی و عرفانی رو در قالب حرفای کوچه بازاری و خودمونی می زنه که جملاتش رو جذاب می کنه.
موقع اذان شد و همون جا هم نمازمون رو ادا کردیم و بعد از نماز هم همچنان درها رو باز نکرده بودن که دیگه ما هم رفتیم بیرون. قبل از اومدن به حرم خواهرم و زهرا هم زنگ زدن و می خواستن از پشت تلفن مستقیم با امام رضا حرف بزنن و درد و دل کنن. وقتی اومدم بیرون به هردوشون زنگ زدم و گوشی رو گرفتم روبروی گنبد امام رضا تا حسابی باهاش حرف بزنن. بعد از تلفنا فهمیدیم درهای ضریح رو باز کردن و رفتیم زیارت هم کردیم. رواق «دار الحجه» رو هم رفتیم دیدیم و زیارت کردیم.
بعد از اون رفتیم به «دار الهدایه» تا در برنامه ای که برای دانشجوهای اصفهانی زائر امام رضا تدارک دیده شده بود شرکت کنیم. واسه سخنرانیاش دیر رسیدیم اما همون چند دقیقهی آخر که رسیدیم بحثای جالبی بود و یه کمی خوشم اومد. آخر برنامه واقعاً محشر بود. یه مداحی توسط یکی از خادمین حرم. خیلی صفا بردیم و کلی اشک ریختیم. وسط سینه زنی در حال سینه زدن و اشک ریختن بودم که یهو دیدم یکی از خادمین یه تیکه پارچه سبز متبرک داد دستم. بدون هیچ حرفی. توی اون لحظه بیشتر شوکه شدم و اشکام با سرعت بیشتری جاری شد. یه حِس شوق و شکفت زدگی باهم قاطی شده بود. اما خیلی حس خوبی به این پارچه پیدا کردم. نمی دونم اما حس میکنم خود امام رضا این پارچه رو واسم فرستاده. اگه اینطور بوده باشه یعنی این بار بالاخره بعد از بارها مشهد اومدن و زیارت کردن و گریه کردن و... واسه امام رضا، بالاخره لیاقت شفاعت و هدیه گرفتن مستقیم از خودش رو پیدا کردم!؟ خدای من! اگه بشه چی می شه!؟ پارچه رو پیش خودم نگهش داشتم و بعد از مراسم اشکام رو هم با همین پارچه پاک کردم تا تبرک و تقدسش واسم با اشکی که با دلی شکسته واسه امام رضا ریخته شده، بیشتر بشه. امیدوارم که شفاعت توبه و بخشیده شدنم رو بهم عطا کنه.
خلاصه بعد از زیارت رفتیم و هتل شام خوردیم. بعد از شام اِکیپ تئاتریهای گفتن می خوان برن شهربازی و من و امید و چند تا دیگه بچهها راه افتادیم باهاشون رفتیم. وسط راه بهمون گفتن شهربازی تعطیل شده و به جاش رفتیم پارک کوه سنگی. هوا هم خیلی عالی بود و اونجا هم کلی با بچهها خوش گذشت؛ شعر خوندنا و رقصای شاد، سنتی خوندن آقا رضای نشمی، تئاترای خنده دار اجرا کردن، عکسای یادگاری گرفتن و ...
ساعت 11 هم با کلی خستگی برگشتیم هتل. امیرعلی تازه میخواسته بوده بخوابه که با اومدن من و امید کلی حرف زدیم و یه ساعتی خوابش به تأخیر افتاد و ای کاش کلاً خواب نمیرفت؛ آخه بعد از اینکه خوابید حسابی با خر و پفهای نَوَسانیش گوشهای ما رو مورد عنایت قرار داد. هر بار هم که تکونش میدادم که ساکت بشه واسه یه دقیقه ساکت میشد اما بعدش انگاری با عصبانیت بیشتر فرکانسش رو افزایش میداد. خلاصه خدا رحم کرد و بعد از یه نیم ساعتی تصمیم به یه غلت متبرک گرفت و آرامش رو به اردو برگردوند!
برنامهی فردا اینه که ظاهراً ساعت 9 صبح قراره بریم واسه سخنرانی جناب راشد یزدی و همچنین یه مسابقه کتابخوانی هم هست. بچهها هم قراره واسه نماز صبح بیدار بشن و برن حرم. منم قراره برم اما نمی دونم بیدار می شم و می تونم باهاشون برم یا نه؟ ضمناً فردا باید شمارهی دوم نشریه رو هم توزیع کنیم. قبلاً با رامینیهای فردوسی مشهد هم هماهنگ کرده بودم که دوشنبه عصر برم پیششون و شب بمونم. وای خدا چقدر برنامه شلوغی واسه خودم درست کردم؛ الان یادم اومد که به امیرحسین فزوه هم قول دادم یه عصری ببینمش. باید دید فردا چقدر از این برنامه هام اجرا می شه!
پس منم برم بخوابم تا ان شاءالله شاید واسه صبح بتونم بیدار بشم و با بچهها برم حرم.
شب خوش و یا حق
ادامه دارد...