...
سه شنبه 15/12/1391 – ساعت 16:50
بخش شِشُم:
تا رسیدیم حرم زودی زنگ زدم و نتیجهی نهایی بازی رو از علی پرسیدم که گفت پرسپولیس تو وقت اضافه با گل محمد نوری بازی رو برده و به نیمه نهایی صعود کرده. خلاصه با امید نمازمون رو خوندیم که بعدش هم امیرعلی زنگ زد که با هم بریم بازار تا هم فتوشاپ رو واسه صفحه آرایی نشریه بخریم و هم بریم یه اشتِرودِل به خاطر امید بخوریم؛ آخه قبلاً امید گفته بود که خیلی دوست داره اشتِرودِل بخوره و منم بهش قول دادم حتماً باهم بریم و بخوریم. دنبال فتوشاپ که بودیم با یه مغازهی محصولات فرهنگی مذهبی ویژه کودکان و نوجوانان برخورد کردیم که خیلی جالب بود واسم و واسه ساغر و علی سوغاتی هاشون رو از اینجا گرفتم. خلاصه بعد از اشتِرودِل خوردن و سوغاتی گرفتن و خرید فتوشاپ با همدیگه برگشتیم هتل واسه شام و آمادگی واسه بستنِ نشریه. توی رستوران بود که فهمیدم هیچ هماهنگی واسه چاپ رنگی نشریه انجام نشده و منم که کلی اعصابم خورد شده بود خودم پا شدم و رفتم دنبالش و در کمتر از نیم ساعت یه چاپخونه ی عالی و نزدیک به هتل با قیمتی بسیار پایینتر از اونی که تو ذهنِ این مسئولین بود، گیر آوردم.
وقتی برگشتم هتل دیدم که بچهها کل هتل رو روی سرشون گذاشته بودن و شب آخری شروع کرده بودن به مسخره بازی و بگو بخندهای دانشجویی. در حینی که داشتیم عکسهای بچهها رو واسه نشریه جمع میکردیم، بازی رئال و منچستر هم شروع شد که در یک بازی جذاب و زیبای دیگه رئال سومین پیروزی خودش رو در 8 روز گذشته در برابر دو تیم قدرتمند جهان بدست آورد و با بُرد 2 بر 1 و حذف منچستر به یک چهارم نهایی صعود کرد.
امشب امیرعلی هم میخواست با یه مطلب خاطرهی عشق لبنانی خودش رو تو نشریه بزنه که مطلبش هم قشنگ بود اما با مشورت به این نتیجه رسیدیم که چاپش توی این شماره به صلاح نیست. راستی امیرعلی امشب واسه الهام گرفتن از متن سفرنامهی من برای متن خودش سفرنامهی من رو خوند. یعنی خودم بهش اجازه دادم اما به شرط اینکه امانت داری در مورد محتوای سفرنامه رو رعایت کنه. وقتی خونده بود و قضیهی پارچهی سبز رو خونده بود با یه حس خاصی باهام در موردش حرف زد که درست نتونستم بفهممش که چه حسی داشت. سخن سردبیری این شماره رو دادم به امیر فرح نسب بنویسه که مطلب قشنگی هم نوشت. سجاد اشرف هم یه دل نوشتهی قشنگ نوشته بود که با کمک داوود سرافراز و خودم و امیر ویرایشش کردیم و توی نشریه آوردیمش. شب خیلی خسته کننده ای بود. کلی کار روی سرم ریخته بود و از اون طرف خیلی هم خسته بودم و خوابم می اومد و باید واسه وداعِ فردا هم باید وقت می زاشتم. واسه تنظیم و انتخاب عکسها با امیر کلی مشکل داشتم؛ آخه میخواست همه عکسای خودش رو بزاره توی نشریه و حرصِ من رو در آورده بود. از طرفی دیگه چون عضو هیئت سردبیریش کرده بودم اگه باهاش مخالفت میکردم به احتمال زیاد ناراحت میشد. خلاصه با کلی بدبختی راضیش کردم که از 16 تا عکس بیشتر از 4 عکس از خودش نزاره. تا نزدیکای اذان صبح بود که نشریه رو دیگه کامل بَستَمِش و قرار بود امیرعلی که رفته بود حرم و بعد از نماز بر میگشت بشینه تا صبح صفحه آراییش انجام بده تا صبح ببرمش واسه چاپ. با امیر و داوود و امید و رضا نشمی واسه نماز صبح رفتیم حرم. بعد از نماز و زیارت برگشتیم اتاق و مجبور شدم بالای سر امیرعلی هم بیدار بمونم چون اگه بالا سرش نباشم هم ممکنه خوابش ببره و هم اینکه نکات صفحه آرایی رو بلد نیست رعایت کنه. تا حدود 7 روش کار کردیم اما تموم نشد که دیگه خیلی هردمون مَستِ خواب شده بودیم و تا ساعت 9 خوابیدیم. بعدش بیدار شدیم و تا حدود 10 تمومش کردیم.
ساعت 13 باید اتاقامون رو تحویل میدادیم و وقت خیلی محدودی داشتیم. واسه همین من نتونستم حموم کنم و بی خیالش شدم که بتونم اقلاً واسه وداع وقت کافی بزارم. بعد از تموم شدن کار نشریه بدون صبحونه آمده شدم و فوری رفتم چاپخونه چاپش کردم که خیلی خدا رو شکر کار قشنگ و ماندگاری شد.
و حالا دیگه وقت وداع سر رسیده بود. چه لحظات سختیه. چند روز مثل برق و باد گذشت و حالا دیگه باید با ضامن آهو خداحافظی کنم. بعد از نماز ظهر و عصر زیارت رو شروع کردم و بی اختیار اشکهایِ زیادی از چشام جاری شد. خیلی دلم گرفته بود. تا جایی که تونستم همه رو دعا کردم. نزدیک ضریح که بودم و داشتم دعای وداع رو می خوندم چندین میّت رو آوردن توی حرم تا پیکرشون متبرک کنن. خدای من! با چه صحنهی زیبایی در این روز وداع برخورد کردم! وقتی به مرگ خودم فکر میکردم تمام بدنم به لرزه در می اومد. نه از ترس مرگ؛ از ترس گناهانی که مرتکب شدم و باید جزای اونا رو پَس بدم. خیلی دوست داشتم منم مشهد زندگی میکردم و موقع مرگ جنازم رو می آوردن توی حرم امام رضا اما حیف که نمی شه! یا امام هشتمین! من بنده روسیاه و سرکشی برای خدا بودم و خودم آبرویی نزد خدا ندارم که ازش طلب آمرزش کنم؛ پس، از تو می خوام به حق تمام لطف و کَرَمَت؛ و آبرویی که نزد خداوند متعال داری، من رو شفاعت کنی تا بلکه آمرزیده بشم. یا رضا جان! کمکم کن تا مسیر درست زندگی رو تشخیص بدم و در قدم نهادن در این مسیر استوار باشم. اماما! در آخر هم از ته دل از تو می خوام که تا زنده هستم من رو از زیارت هر سالهی خودت محروم نکن.
بالاخره تموم شد. وصال یار به اتمام رسید و دوران فراق یار فرا رسید.
بعد از خداحافظی با حالی دگرگون و دلی غمگین و شکسته به هتل برگشتم. بچهها وسایل رو تحویل داده بودن و همگی اومده بودن توی لابیِ هتل نشسته بودن. تا حدود ساعت 4 عصر اونجا بودیم و باز هم جمع دانشجویی و شادیها و تفریحات خاص دانشجویی انجام شد. بعدش رفتیم راه آهن. توی مسیر نشریه هم توزیع شد که با استقبال خوب به دلیل رنگی بودن و چاپ عکس همهی بچهها و البته انتقادی تا حدودی غیرمنطقی مواجه شدیم. توی راه آهن هم با چیزی حدود یک ساعت و نیم تأخیر قطارمون حرکت کرد. این بار قطار 4 تختهی درجه یک با کلی امکانات عالی؛ و بزرگترین ویژگی این بار، اینکه همه بچهها توی یه واگن و پشت سر هم بودن. این بار هم با همون هم اتاقیهای سابق: دو روشن دل عزیز آقایان بابایی و هاشمی و حَج حسین خودمون.
از روی آقای بابایی و هاشمی خیلی خجالت میکشم. آخه موقع رفت وقتی رسیدیم هتل من چون واقعاً نمی دونستم چجوری باید کمک این دوستان کنم در تمام این چند روز ازشون فاصله گرفتم که مجبور نَشَم درگیر کاراشون بشم. خیلی کارم خجالت آور بود و خیلی خیلی شرمنده و خجالت زدهی روشون بودم. اما این دو بزرگوار وقتی اومدیم توی قطار و دوباره باهاشون هم کوپه ای شدم اصلاً این بی وفاییِ من رو به روم نیاوردن و با رویی باز باهام برخورد کردن که مایهی خجالت زدگی بیشتر من هم شد.
امشب خیلی خستهام اما نمی دونم چرا خوابم نمی بره. خیلی تلاش کردم بخوابم اما وقتی دیدم نمی شه، زودی سفرنامه رو باز کردم و شروع کردم به نوشتن. فردا به احتمال زیاد حدود ساعت 16 یا 17 میرسیم اصفهان. با اینکه می دونم همه بچهها خیلی خسته هستن اما امیدوارم این سفر بیشتر از قبل خوش بگذره. بچه های هم کوپه ای هر سه تاشون خوابیدن، چه خواب عمیقی. خوش به حالشون.
شب بخیر و یاحق
... ادامه دارد