...
جمعه 18/12/1391 – ساعت 22:51
بخش هشتم(پایان) :
در آخر این سفرنامه هم تصمیم گرفتم که در مورد هر کدوم از آدمهایی که توی این سفر باهاشون آشنا شدم یه پاراگراف بنویسم:
رضا بابایی و عباس هاشمی: اولین نفراتی که باهاشون آشنا شدم. دو روشن دل و دوست داشتنی. دو نفری که ذهنیت اول آشناییم با آشنایی که در انتهای سفر ازشون داشتم زمین تا آسمون متفاوت بود. خیلی خوشحال بودم که در این سفر با این عزیزان هم کوپه ای بودم.
حَج حسین: یه شخصیت کاملاً اصفهانی. متعصب به نژاد اصفهانی. بی تفاوت نسبت به همهی اطرافیان خودش و خیلی چیزای دیگه. از اون دسته آدما که فقط و فقط به فکر خودش و زندگی آروم و بی دردسر به هر قیمتیه. لحن کاملاً کوچه بازاری و به قول معروف لاتی. اما در مجموع آدم مهربونی به نظر میرسید.
امیرعلی: شخصیتی که قبل از سفر آشنایی مختصری باهاش داشتم اما همکار شدن در نشریه و هم اتاقی بودن باهاش در مشهد آشنایی و محبت و دوستی خیلی بیشتری بین مون برقرار کرد. یه پسر صاف و صادق و ساده با دلی مهربون اما پاستوریزه بود. خودش هم به این پاستوریزه بودنش معترف بود اما خب دوست داشت توی جمع بچهها هم باشه و پایه همه جور شوخی و تفریحی هم بود. ماجرای معشوقهی لبنانیش رو هم که همه کاروان فهمیده بودن. من که آخرش نفهمیدم این قضیه عشق و عشق بازیش جدیه یا شوخی!؟ از هر زبانی به خصوص عربی هم چند کلمه ای رو یاد گرفته بود و دهن همه مون رو صاف کرده بوده با این تیکه کلماتی که بلد بود. خلاصه تو این سفر خیلی باهم رِفیق شدیم. در زمینه صفحه آراییش هم کارش خوب نبود. از لحاظ گرافیکی کارش بد نبود اما خب واسه صفحه آرای خوب بودن خیلی باید روش کار کرد.
امیر فرح نسب: امیر رو اولین بار توی دبیرخانهی دانشگاه اول ترم پیش دیدم اما اون موقع به اسم نمی شناختمش. بعدها هم از طریق نشریهی نمازِش که کار کرده بوده و با هزینهی فوقالعاده سنگین توسط دانشگاه به صورت تمام رنگی چاپ شد، آشنایی مجدد پیدا کردیم؛ و در نهایت هم که در این سفر به عنوان هیئت سردبیری باهم همکار شدیم. شخصیتش فوقالعاده پاستوریزه ست؛ و برعکس امیرعلی چندان تمایلی هم نداره که از این شخصیتش دور بشه. تا حدود زیادی مغرور و اهل فخرفروشیه. رفتار و اخلاقهای پاستوریزه ش حال همه رو به هم زده بود. خیلی هم ساده و زود باور بود. در زمینهی سردبیری یه نشریهی دانشجویی از نظر تجربهی 5 سالهی من در این زمینه بسیار ضعیف بود و نمی تونه که یه سردبیر موفق باشه اما از نظر نویسندگی به نظر می رسه کارش قشنگه و می تونه نویسندهی خوبی بشه. البته امیر هم مثل امیرعلی خیلی باید روش کار بشه. خلاصه خیلی من رو توی این سفر سر نشریه حرص داد.
امید تیموری: یه شخصیت به ظاهر خیلی خیلی ساده و متأسفانه ناامید از آینده و زندگی. اما خیلی مهربونه و اهل شادی و خوش گذرونیه. توی این سفر هم که هم اتاقی بودیم به خاطر سفرنامه نویسی و کارای نشریه هم بیچاره خیلی اذیتش کردیم. ان شاالله که حلالمون کنه. به خوانندگی خیلی علاقه داره و یکی از بزرگترین آرزوهاش اینه که بتونه یه خوانندهی محبوب بشه. خیلی هم دنبال زَن گرفتنه.
داوود سرافراز: یه پسر خیلی مهربون، مذهبی، فعال و مؤدب. خیلی خوشحالم که باهاش آشنا شدم. شخصیتش به نظرم خیلی فرهیخته بود. قدِ بلندِش هم که یکی از عوامل اصلی رفاقتِ ما بود. سنِش خیلی کمتر از چیزی بود که فکر میکردم و این یعنی خیلی بیشتر از سِنِش حالی شه. امیدوارم سِنِش هم که بیشتر بشه شخصیتش تغییر نکنه و همینطور بمونه. نکتهی جالب دیگه ی شخصیتش واسم این بود که رشتهی زبان فرانسوی هم می خونه.
بچه های تئاتر: محمد عطایی، مصطفی زمانی و محمد وطن خواه. یه اکیپ فوقالعاده شیطون. به قول خودمون «اراذِل» بودن. یعنی اگه اینا توی این کاروان نبودن شاید خنده و شادی به کل از اردو رخت بر میبست. در عین حال مهربون هم بودن. صفتی که شاید کمتر کسی بتونه در وَرای این همه شیطنت شون درکِش کنه. اما خب تجربهی بیشترم در شناخت دانشجوهای مختلف درک این مورد رو واسه من راحتتر کرده بود. «اراذل» هرچی که باشه و هر کاری که بکنه اما همیشه مرام و معرفت داره!
رضا نشمی: از بچه های گروه کُر بود. شخصیت آروم و رنج کشیده ای داره. سختیهای زندگی خیلی بهش فشار آورده اما تونسته خودش رو موفق از این آزمایشها بیرون بیاره. صدای خیلی قشنگی داره و بارها توی این سفر ما رو به فیض رسوند. خیلی دوست دارم بتونم باهاش بیشتر رفیق شم اما خب این سفر کوتاه مجالی برای این کار نداشت.
سجاد اشرف: «دلم براش غَش رفت!» این تیکه ای بود که بچهها بهش می گفتن. خیلی پسر گل و با محبتیه. با اشرف هم قبلاً توی فوق برنامه خیلی برخورد داشتم و تا حدودی می شناختمش. بچهی کویره و اتفاقاً توی شماره آخر یه متن دل نوشته با نام «دل نوشته ای از پسر کویر» واسه نشریه نوشته بود که چاپش کردیم و خیلی هم قشنگ بود. نمی دونم چرا اما انگاری واقعاً همهی کویر زادهها آدمای خاصی هستن. اشرف هم خیلی روحیات و اخلاقیات خاصی داره. روح لطیفی داره. اشرف هم خیلی توی زندگیش رنج کشیده به نظر می رسه که هنوزم با مشکلات زیادی داره دست و پنجه نرم می کنه اما امید به آینده توی وجودش موج می زنه و همین باعث شده که همیشه شاداب و سرزنده به نظر برسه و کمتر کسی متوجه مشکلات درونیش بشه.
حامد توسلی: یه بچهی خیلی ساکت و گریزون از جمع. کارگردانی می کنه و اولین فیلمش هم به تازگی تموم شده و قراره توی دانشگاه اکران بشه. از بس تو خودشه که اصلاً نمی شه زیاد شناختش.
چند تایی دیگه از بچهها بودن که اونجا باهاشون آشنا شدم اما خب اونقدرا رابطهی زیادی نداشتیم که بتونم راجع بهشون بنویسم و فقط ازشون یاد میکنم:
رضا فرزاد که اصلیتش بچه بروجرد بود و تازه فهمیده بودم که از آشناهای دکتر فرزاد خودمون توی الشتره. محسن و علی و بهادر هم از بچه های دیگه ای بودن که یه جورایی جزیی از بچه های تئاتری بودن و همش با هم بودن. علی اوجی و دوستانش که فکر کنم از بچه های هیئت امیرالمؤمنین بودن. حسن که دوست حَج حسین خودمون بود و پسر خیلی مهربون و گوشه گیری بود. کمتر توی جمع بچهها بود. بچه های بسیج هم که اصلاً اسم هیچ کدومشون رو بلد نیستم و فقط در این حد که می دونستم توی اردو هستن می شناختمشون. سعید که هم اتاقی و هم کوپه ای امیر و داوود بود و خیلی ازش بدم می اومد؛ چون اصلاً آداب و شعور اجتماعی نداشت متأسفانه.
«به پایان آمد این دفتر *** حکایت همچنان باقی ست»
یا حق
شنبه 19/12/1391 – ساعت 01:01 بامداد