ﯾﮏ ﻭﻗﺖ ﻫﺎﯾﯽ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻣﺮﺩ ﺑﻮﺩﻥ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ
ﻏﻤﮕﯿﻦ ﺑﺎﺷﺪ . ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺍﺯ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻣﺮﺩﺍﻧﻪ ﻧﻤﯽ ﮔﻮﯾﺪ.
ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺍﺯ ﺣﻘﻮﻕ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺩﻓﺎﻉ ﻧﻤﯿﮑﻨﺪ . ﻫﯿﭻ ﺍﻧﺠﻤﻨﯽ ﺑﺎ
ﭘﺴﻮﻧﺪ » ... ﻣﺮﺩﺍﻥ « ﺧﺎﺹ ﻧﻤﯿﺸﻮﺩ . ﻣﺮﺩ ﻫﺎ ﻧﻤﺎﺩﯼ ﻣﺜﻞ
ﺭﻧﮓ ﺻﻮﺭﺗﯽ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ . ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﯾﮏ ﺑﻠﻨﺪ ﮔﻮ ﺩﺳﺖ
ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺣﻘﻮﻕ ﻭ ﺩﺭﺩﻫﺎ ﻭ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﺯﻧﺎﻥ ﻣﯽ
ﮔﻮﯾﻨﺪ . ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺣﻖ ﻭ ﺩﺭﺩ ﻭ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻫﺮ ﺯﻧﯽ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ
ﻫﻤﯿﻦ ﻣﺮﺩﻫﺎ ﺍﺳﺖ . ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﺮﺩﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﻤﺎﻥ
ﺩﺍﺭﻧﺪ . ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﺣﺮﻑ ﺧﺎﺻﯽ ﺑﺰﻧﻨﺪ ﻫﻮﻝ ﻣﯽ
ﺷﻮﻧﺪ . ﺣﺘﯽ ﻫﻤﺎﻥ ﻣﺮﺩ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﻤﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﻭﻟﯽ
ﺭﻓﺘﻨﺪ ... ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﺮﺩ ﻫﺎﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﺴﺘﻪ . ﺍﺯ ﻫﻤﯿﻦ
ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ 18 ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺩﻭﯾﺪﻥ ﺭﺍ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ . ﻭ ﻣﺪﺍﻡ
ﺑﺎﯾﺪ ﻋﻘﺐ ﺑﺎﺷﻨﺪ . ﻣﺪﺍﻡ ﺑﺎﯾﺪ ﺣﺮﺹ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ
ﺑﺨﻮﺭﻧﺪ . ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ، ﮐﺎﺭ، ﺩﺭ ﺁﻣﺪ، ﺗﺤﺼﯿﻞ ... ﻫﻤﻪ ﺍﺯ ﻣﺮﺩ
ﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﺗﻮﻗﻌﯽ ﺩﺍﺭﻧﺪ. ﺑﺎﯾﺪ ﺗﺤﺼﯿﻞ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﺎﺷﻨﺪ. ﭘﻮﻟﺪﺍﺭ،
ﺧﻮﺷﺘﯿﭗ، ﻗﺪ ﺑﻠﻨﺪ، ﺧﻮﺵ ﺍﺧﻼﻕ، ﻗﻮﯼ ... ﻭ ﺧﺪﺍ ﻧﮑﻨﺪ
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﻬﺎ ﻧﺒﺎﺷﻨﺪ ... ﻣﺎ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺧﻮﺷﯿﻢ !
ﻣﺜﻠﻦ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺻﺒﺢ ﺗﺎ ﺷﺐ ﺩﺍﺭﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺭ ﺁﻣﺪ
ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩﻥ ﯾﮏ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺏ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ ﮐﻪ
ﻋﺸﻘﺸﺎﻥ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﺑﻪ ﻗﻮﻟﯽ ﺳﮓ ﺩﻭ ﻣﯽ ﺯﻧﺪ، ﺗﻮﻗﻊ ﺩﺍﺭﯾﻢ
ﮐﻪ ﺷﺒﺶ ﺑﯿﺎﯾﺪ ﺯﯾﺮ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻣﺎﻥ ﻭﯾﺎﻟﻮﻥ ﺑﺰﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﯼ
ﮐﻪ ﺯﯾﺮ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻣﺎﻥ ﻭﯾﺎﻟﻮﻥ ﻣﯽ ﺯﻧﺪ ﺗﻮﻗﻊ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﮐﻪ ﻋﻀﻮ
ﺍﺭﺷﺪ ﻫﯿﺎﺕ ﻣﺪﯾﺮﻩ ﯼ ﺷﺮﮐﺖ ﻭﺍﺭﺩﺍﺕ ﺭﺍﺩﯾﺎﺗﻮﺭ ﺑﺎﺷﺪ .
ﺗﻮﻗﻊ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ﺩﻭﺳﺘﻤﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ، ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎﻥ
ﺭﺍ ﺗﺎﻣﯿﻦ ﮐﻨﻨﺪ، ﺻﺒﻮﺭ ﺑﺎﺷﻨﺪ ﻭ ﺩﻟﺪﺍﺭﯾﻤﺎﻥ ﺑﺪﻫﻨﺪ، ﺧﻮﺏ
ﮐﺎﺭ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻮﯼ ﺧﻮﺏ ﺑﺪﻫﻨﺪ ﻭ ﺯﻭﺩ ﺑﻪ ﺯﻭﺩ
ﺳﻠﻤﺎﻧﯽ ﺑﺮﻭﻧﺪ ﻭ ﻏﺬﺍﻫﺎﯼ ﺑﺪ ﻣﺰﻩ ﻣﺎﺭﺍ ﺑﺎ ﺍﺷﺘﯿﺎﻕ ﺑﺨﻮﺭﻧﺪ
ﻭ ﺑﺎ ﻣﺎ ﻣﻬﻤﺎﻧﯽ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﺑﯿﺎﯾﻨﺪ ﻭ ﻫﺮ
ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ ﻭ
ﺩﻭﺳﺖ ﻫﺎﯼ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﻣﺠﺮﺩﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﻧﺎﻥ
ﺍﺳﺘﺎﭖ ﺗﻮﯼ ﺟﻤﻊ ﻗﺮﺑﺎﻥ ﺻﺪﻗﻪ ﻣﺎﻥ ﺑﺮﻭﻧﺪ ﻭ ﻫﯿﭻ ﺯﻥ
ﺯﯾﺒﺎﺗﺮﯼ ﺭﺍ ﺍﺻﻠﻦ ﻧﺒﯿﻨﻨﺪ ﻭ ﺣﺘﯽ ﯾﮏ ﻧﺦ ﻫﻢ ﺳﯿﮕﺎﺭ
ﻧﮑﺸﻨﺪ ! ﻣﺮﺩ ﻫﺎ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻏﻤﮕﯿﻦ ﺻﺒﻮﺭﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﺩﺍﺭﻧﺪ .
ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ ﻗﺒﻮﻝ ﮐﻨﯿﻢ . ﻣﺮﺩ ﻫﺎ ﺻﺒﺮﺷﺎﻥ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺳﺖ.
ﻭﻗﺖ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺩ ﻣﯿﺰﻧﻨﺪ ﻭﻗﺖ ﻫﺎﯾﯽ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺗﻮﯼ
ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﯾﻘﻪ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ ﻭﻗﺖ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﭼﮑﺸﺎﻥ
ﭘﺎﺱ ﻧﻤﯿﺸﻮﺩ ﻭﻗﺖ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺟﻮﺍﺏ ﺍﺱ ﺍﻡ ﺍﺱ ﺷﺐ ﺑﻪ
ﺧﯿﺮ ﺭﺍ ﻧﻤﯿﺪﻫﻨﺪ ﻭﻗﺖ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻋﺮﻕ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﻭﻗﺖ
ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﮐﻔﺸﺸﺎﻥ ﮐﺜﯿﻒ ﺍﺳﺖ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﯾﻦ ﻭﻗﺖ ﻫﺎ ﺧﺴﺘﻪ
ﺍﻧﺪ ﻭ ﮐﻤﯽ ﻏﻤﮕﯿﻦ. ﻭ ﻣﺎ ﻣﻮﺟﻮﺩﺍﺕ ﮐﻮﭼﮏ ﺷﮕﻔﺖ
ﺍﻧﮕﯿﺰ ﻏﺮﻏﺮﻭﯼ ﺑﯽ ﻃﺎﻗﺖ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ . ﺩﻭﺳﺘﻤﺎﻥ
ﺩﺍﺭﻧﺪ ﻭ ﻣﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ ﮐﻪ ﻧﮑﻨﺪ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ
ﺧﻮﺩﻡ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺍﻡ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ، ﻧﮑﻨﺪ ﻣﻦ ﺭﺍ
ﺑﺮﺍﯼ ﭼﺎﻝ ﺭﻭﯼ ﻟﭙﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ؟ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﻤﺎﻥ
ﺩﺍﺭﻧﺪ؛ ﺳﺎﺩﻩ ﻭ ﻣﻨﻄﻘﯽ ... ﻣﺮﺩ ﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﺩﻧﯿﺎﯾﺸﺎﻥ ﻫﻤﯿﻦ
ﻃﻮﺭﯼ ﺍﺳﺖ . ﺳﺎﺩﻩ ﻭ ﻣﻨﻄﻘﯽ ... ﺩﺭﺳﺖ ﺑﺮ ﻋﮑﺲ ﺩﻧﯿﺎﯼ
ﻣﺎ . ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ ﺑﺲ ﮐﻨﯿﻢ . ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ ﻣﯿﮑﺮﻓﻮﻥ ﻫﺎ ﻭ ﺗﺎﺑﻠﻮ ﻫﺎﯼ
ﺍﻋﺘﺮﺍﺿﯿﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﮐﻨﺎﺭ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﻢ . ﻣﻦ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻣﺮﺩ ﻫﺎ،
ﻭﺍﻗﻌﻦ ﻣﺮﺩ ﻫﺎ، ﺍﻧﻘﺪﺭ ﻫﺎ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﻧﺸﺎﻥ ﻣﯿﺪﻫﯿﻢ ﺑﺪ
ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ . ﻣﺮﺩﻫﺎ ﺍﺣﺘﻤﺎﻟﻦ ﺩﻟﺸﺎﻥ ﺯﻧﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ﮐﻪ ﮐﻨﺎﺭﺵ
ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ . ﻓﻘﻂ ﻫﻤﯿﻦ. ﮐﻤﯽ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺩﺭ ﺍﺯﺍﯼ
ﻫﻤﻪ ﻓﺸﺎﺭ ﻫﺎ ﻭ ﺍﺳﺘﺮﺱ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﮐﺮﺩﻥ
ﻣﺎ ﺗﺤﻤﻞ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ . ﮐﻤﯽ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺩﺭ ﺍﺯﺍﯼ ﻗﺼﺮ ﺭﻭﯾﺎﯾﯽ ﮐﻪ
ﻣﺎ ﻃﻠﺐ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ ... ﺑﺮ ﺧﻼﻑ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﭘﺮ ﺩﻏﺪﻏﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ
ﺩﺍﺭﻧﺪ، ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﺮﺩﻫﺎ ﺍﺯ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ .
ﻣﯿﻢ ﻣﺜﻞ ﻣﺮﺩ .. ﻣﻨﻢ ﻗﺒﻮﻝ ﺩﺍﺭﻡ,, ﺳﻼﻣﺘﯽ ﻫﻤﻪ ﻣﺮﺩﺍﯼ
ﺑﺎﻣﻌﺮﻓﺖ .. ﻧﺸﺮﮐﻨﯿﺪ ﺗﺎﻫﻤﻪ ﺑﺨﻮﺍﻧﻨﺪ .
ﻣﺮﺩ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﺮﺩ ﺍﺳﺖ
شماره دوم نشریه دیپلماسی در دانشگاه آزاد اصفهان (خوراسگان) منتشر شده است که می توانید از طریق لینک زیر آن را دانلود و مطالعه فرمائید: (توجه کنید دو فایل عکسی که همراه فایل پی دی اف هستند مربوط به جلد نشریه می باشد که عکس داخل جلد حاوی مطالب صفحه اول و آخر نشریه می باشد. جهت مطالعه فراموش نشود.)
فایل متن درون نشریه دیپلماسی 2
با عرض سلام خدمت همه خوانندگان محترم
ضمن تبریک سال نو خدمت شما، برای بنده خدایی که در ایام عید در بستر بیماری به سر می بره ، از همتون التماس دعا دارم.
امیدوارم با دعای شما عزیزان کانون گرم خانوادگی این بیمار تشکیل بشه و ایام نوروز رو در منزل خودشون سر کنند.
با تشکر - محسن سیفی
...
جمعه 18/12/1391 – ساعت 22:51
بخش هشتم(پایان) :
در آخر این سفرنامه هم تصمیم گرفتم که در مورد هر کدوم از آدمهایی که توی این سفر باهاشون آشنا شدم یه پاراگراف بنویسم:
رضا بابایی و عباس هاشمی: اولین نفراتی که باهاشون آشنا شدم. دو روشن دل و دوست داشتنی. دو نفری که ذهنیت اول آشناییم با آشنایی که در انتهای سفر ازشون داشتم زمین تا آسمون متفاوت بود. خیلی خوشحال بودم که در این سفر با این عزیزان هم کوپه ای بودم.
حَج حسین: یه شخصیت کاملاً اصفهانی. متعصب به نژاد اصفهانی. بی تفاوت نسبت به همهی اطرافیان خودش و خیلی چیزای دیگه. از اون دسته آدما که فقط و فقط به فکر خودش و زندگی آروم و بی دردسر به هر قیمتیه. لحن کاملاً کوچه بازاری و به قول معروف لاتی. اما در مجموع آدم مهربونی به نظر میرسید.
امیرعلی: شخصیتی که قبل از سفر آشنایی مختصری باهاش داشتم اما همکار شدن در نشریه و هم اتاقی بودن باهاش در مشهد آشنایی و محبت و دوستی خیلی بیشتری بین مون برقرار کرد. یه پسر صاف و صادق و ساده با دلی مهربون اما پاستوریزه بود. خودش هم به این پاستوریزه بودنش معترف بود اما خب دوست داشت توی جمع بچهها هم باشه و پایه همه جور شوخی و تفریحی هم بود. ماجرای معشوقهی لبنانیش رو هم که همه کاروان فهمیده بودن. من که آخرش نفهمیدم این قضیه عشق و عشق بازیش جدیه یا شوخی!؟ از هر زبانی به خصوص عربی هم چند کلمه ای رو یاد گرفته بود و دهن همه مون رو صاف کرده بوده با این تیکه کلماتی که بلد بود. خلاصه تو این سفر خیلی باهم رِفیق شدیم. در زمینه صفحه آراییش هم کارش خوب نبود. از لحاظ گرافیکی کارش بد نبود اما خب واسه صفحه آرای خوب بودن خیلی باید روش کار کرد.
امیر فرح نسب: امیر رو اولین بار توی دبیرخانهی دانشگاه اول ترم پیش دیدم اما اون موقع به اسم نمی شناختمش. بعدها هم از طریق نشریهی نمازِش که کار کرده بوده و با هزینهی فوقالعاده سنگین توسط دانشگاه به صورت تمام رنگی چاپ شد، آشنایی مجدد پیدا کردیم؛ و در نهایت هم که در این سفر به عنوان هیئت سردبیری باهم همکار شدیم. شخصیتش فوقالعاده پاستوریزه ست؛ و برعکس امیرعلی چندان تمایلی هم نداره که از این شخصیتش دور بشه. تا حدود زیادی مغرور و اهل فخرفروشیه. رفتار و اخلاقهای پاستوریزه ش حال همه رو به هم زده بود. خیلی هم ساده و زود باور بود. در زمینهی سردبیری یه نشریهی دانشجویی از نظر تجربهی 5 سالهی من در این زمینه بسیار ضعیف بود و نمی تونه که یه سردبیر موفق باشه اما از نظر نویسندگی به نظر می رسه کارش قشنگه و می تونه نویسندهی خوبی بشه. البته امیر هم مثل امیرعلی خیلی باید روش کار بشه. خلاصه خیلی من رو توی این سفر سر نشریه حرص داد.
امید تیموری: یه شخصیت به ظاهر خیلی خیلی ساده و متأسفانه ناامید از آینده و زندگی. اما خیلی مهربونه و اهل شادی و خوش گذرونیه. توی این سفر هم که هم اتاقی بودیم به خاطر سفرنامه نویسی و کارای نشریه هم بیچاره خیلی اذیتش کردیم. ان شاالله که حلالمون کنه. به خوانندگی خیلی علاقه داره و یکی از بزرگترین آرزوهاش اینه که بتونه یه خوانندهی محبوب بشه. خیلی هم دنبال زَن گرفتنه.
داوود سرافراز: یه پسر خیلی مهربون، مذهبی، فعال و مؤدب. خیلی خوشحالم که باهاش آشنا شدم. شخصیتش به نظرم خیلی فرهیخته بود. قدِ بلندِش هم که یکی از عوامل اصلی رفاقتِ ما بود. سنِش خیلی کمتر از چیزی بود که فکر میکردم و این یعنی خیلی بیشتر از سِنِش حالی شه. امیدوارم سِنِش هم که بیشتر بشه شخصیتش تغییر نکنه و همینطور بمونه. نکتهی جالب دیگه ی شخصیتش واسم این بود که رشتهی زبان فرانسوی هم می خونه.
بچه های تئاتر: محمد عطایی، مصطفی زمانی و محمد وطن خواه. یه اکیپ فوقالعاده شیطون. به قول خودمون «اراذِل» بودن. یعنی اگه اینا توی این کاروان نبودن شاید خنده و شادی به کل از اردو رخت بر میبست. در عین حال مهربون هم بودن. صفتی که شاید کمتر کسی بتونه در وَرای این همه شیطنت شون درکِش کنه. اما خب تجربهی بیشترم در شناخت دانشجوهای مختلف درک این مورد رو واسه من راحتتر کرده بود. «اراذل» هرچی که باشه و هر کاری که بکنه اما همیشه مرام و معرفت داره!
رضا نشمی: از بچه های گروه کُر بود. شخصیت آروم و رنج کشیده ای داره. سختیهای زندگی خیلی بهش فشار آورده اما تونسته خودش رو موفق از این آزمایشها بیرون بیاره. صدای خیلی قشنگی داره و بارها توی این سفر ما رو به فیض رسوند. خیلی دوست دارم بتونم باهاش بیشتر رفیق شم اما خب این سفر کوتاه مجالی برای این کار نداشت.
سجاد اشرف: «دلم براش غَش رفت!» این تیکه ای بود که بچهها بهش می گفتن. خیلی پسر گل و با محبتیه. با اشرف هم قبلاً توی فوق برنامه خیلی برخورد داشتم و تا حدودی می شناختمش. بچهی کویره و اتفاقاً توی شماره آخر یه متن دل نوشته با نام «دل نوشته ای از پسر کویر» واسه نشریه نوشته بود که چاپش کردیم و خیلی هم قشنگ بود. نمی دونم چرا اما انگاری واقعاً همهی کویر زادهها آدمای خاصی هستن. اشرف هم خیلی روحیات و اخلاقیات خاصی داره. روح لطیفی داره. اشرف هم خیلی توی زندگیش رنج کشیده به نظر می رسه که هنوزم با مشکلات زیادی داره دست و پنجه نرم می کنه اما امید به آینده توی وجودش موج می زنه و همین باعث شده که همیشه شاداب و سرزنده به نظر برسه و کمتر کسی متوجه مشکلات درونیش بشه.
حامد توسلی: یه بچهی خیلی ساکت و گریزون از جمع. کارگردانی می کنه و اولین فیلمش هم به تازگی تموم شده و قراره توی دانشگاه اکران بشه. از بس تو خودشه که اصلاً نمی شه زیاد شناختش.
چند تایی دیگه از بچهها بودن که اونجا باهاشون آشنا شدم اما خب اونقدرا رابطهی زیادی نداشتیم که بتونم راجع بهشون بنویسم و فقط ازشون یاد میکنم:
رضا فرزاد که اصلیتش بچه بروجرد بود و تازه فهمیده بودم که از آشناهای دکتر فرزاد خودمون توی الشتره. محسن و علی و بهادر هم از بچه های دیگه ای بودن که یه جورایی جزیی از بچه های تئاتری بودن و همش با هم بودن. علی اوجی و دوستانش که فکر کنم از بچه های هیئت امیرالمؤمنین بودن. حسن که دوست حَج حسین خودمون بود و پسر خیلی مهربون و گوشه گیری بود. کمتر توی جمع بچهها بود. بچه های بسیج هم که اصلاً اسم هیچ کدومشون رو بلد نیستم و فقط در این حد که می دونستم توی اردو هستن می شناختمشون. سعید که هم اتاقی و هم کوپه ای امیر و داوود بود و خیلی ازش بدم می اومد؛ چون اصلاً آداب و شعور اجتماعی نداشت متأسفانه.
«به پایان آمد این دفتر *** حکایت همچنان باقی ست»
یا حق
شنبه 19/12/1391 – ساعت 01:01 بامداد
....
چهارشنبه 16/12/1391 – ساعت 23:44
بخش هفتم:
هر کاری میکنم خوابم نمی بره. پا شدم و از کوپه زدم بیرون بلکه با امیرعلی و بقیه بچهها لحظاتم رو بگذرونم. وقتی از کوپه اومدم بیرون دیدم متوجه شدم که برف شدیدی در حال باریدنه و تمام اطراف ریل راه آهن کامل سفیدپوش شده بود. خیلی صحنهی زیبایی بود. همه بچهها شدید علاقمند بودن که توی ایستگاه قطار درهایِ واگنا رو باز کنن تا برن برف بازی. اما خب این اتفاق نیفتاد. خیلی جالب بود؛ تا نزدیکایِ دو سه ساعتی اصفهان همه جا سفیدپوش بود و برف شدید می اومد اما مثل همیشه خودِ اصفهان خبری نبود. البته می گفتن خدا رو شکر دو روز گذشته بارون خوبی اومده. بعداً هم وقتی رسیدیم اصفهان از اخبار شنیدم که مشهد هم به شدت برف باریده و وقتی از تلویزیون نشون میداد همه جا کاملاً سفیدپوش شده بود.
باز شیطنت این تئاتریا گل کرده. این بار ایدهی جدیدشون آب بازی و جنگ آبه. بین خودشون دو گروه شدن و درگیری شدید آبی بین شون راه افتاده. عجب شیطونایی هستن این اکیپ. یادش به خیر ما هم یه زمانی از این کارا زیاد میکردیم اما الان دیگه با ارشد شدنم یه معذوریتهایی رو دارم که دیگه نمی شه مثل سابق شیطنت داشت، به خصوص که بین این بچهها که من هم غریبهام و هم اینکه فقط من ارشد هستم بین شون؛ واسه همین نمی شه زیادی باهاشون قاطی بشم. البته به غیر از آب بازی به اعمال خبیث دیگه ای همچون پرتاب بمبهای بدبو به درون کوپهها هم مشغول بودن. من و امیرعلی و عده ای دیگه از دوستان، تماشاگرای این صحنه های زیبا و خنده دار بودیم و کلی خندیدیم و خوش گذشت. شوخیاشون دیگه داشت خیلی از حد میگذشت و به درگیری میکشید که دیگه من تصمیم گرفتم برم بخوابم که ترکشهای این درگیری نصیبم نشه یه وقت.
کلی خوابیدم. متأسفانه بازم واسه نماز صبح خواب موندم. ساعت 11 با تلاشهای امیرعلی از خواب بیدار شدم. هاشمی و بابایی خوابن هنوز اما حَج حسین تو کوپه نیست. اشرف و امیرعلی دعوتم کردن که برم کوپه بغلی با حَج حسین و بقیه بچهها صبحونه بخوریم؛ اونم از صبحونه هایی که به یادگار از هتل آورده شده بود. چسبید.
برف هنوز داره می باره. بعد از صبحونه رفتیم پیش مابقی بچهها و به هر کدوم سر زدیم. بعدش هم قطار واسه نماز وایساد و رفتیم نماز جماعت رو به جا آوردیم. بعضی از بچهها هم تو این مدت برف بازی کردن که حاصل اون زخمی شدن دست امیرعلی بود. دستش با یه فلز زیر برف برخورد کرده و سوراخ شده. موقع حرکت اومد بالا و دیدیم دستش خونی شده. با کمک یکی از بچهها بردیمش که مثلاً پزشک قطار درمانش کنه که متوجه شدیم قطار چون خصوصی شده پزشک نداره و خلاصه با استفاده از جعبهی کمکهای اولیه و تجربهی برخی دوستان دستش رو پانسمان و باندپیچی کردیم. بعد از همون جا باهم رفتیم رستوران تا نهار بخوریم که اونجا کلی هم با هم دیگه صحبت کردیم.
بعد از نهار رفتم پیش تئاتریا که دیگه این اواخر در راه رسیدن به اصفهان حسابی خسته بودن و دیگه آروم شده بودن. اونجا نشستیم و باهم کلی بازی کردیم که حسابی وقت رو گذروندیم. دیگه آروم آروم داشتیم به اصفهان نزدیک میشدیم و هوا هم مرتب از برف به بارون و بعدش هم به ابر و در نهایت به هوای صاف و آفتابی تبدیل شد.
حدود یه ربع مونده به انتهای سفر همه بچهها توی واگن جمع شدن و شروع کردن به شعر خوندن و بزن و بکوب و برقص که کلی خوش بگذشت.
به محض رسیدن به ایستگاه همه با سرعت زیاد از هم جدا شدن و به قول معروف «نخود نخود هر که رَوَد خانهی خود». منم یه ماشین گرفتم زودی خودم رو رسوندم به خونه. آخ که هیچ جا خونه ی خودم آدم نمی شه.
... ادامه دارد
...
سه شنبه 15/12/1391 – ساعت 16:50
بخش شِشُم:
تا رسیدیم حرم زودی زنگ زدم و نتیجهی نهایی بازی رو از علی پرسیدم که گفت پرسپولیس تو وقت اضافه با گل محمد نوری بازی رو برده و به نیمه نهایی صعود کرده. خلاصه با امید نمازمون رو خوندیم که بعدش هم امیرعلی زنگ زد که با هم بریم بازار تا هم فتوشاپ رو واسه صفحه آرایی نشریه بخریم و هم بریم یه اشتِرودِل به خاطر امید بخوریم؛ آخه قبلاً امید گفته بود که خیلی دوست داره اشتِرودِل بخوره و منم بهش قول دادم حتماً باهم بریم و بخوریم. دنبال فتوشاپ که بودیم با یه مغازهی محصولات فرهنگی مذهبی ویژه کودکان و نوجوانان برخورد کردیم که خیلی جالب بود واسم و واسه ساغر و علی سوغاتی هاشون رو از اینجا گرفتم. خلاصه بعد از اشتِرودِل خوردن و سوغاتی گرفتن و خرید فتوشاپ با همدیگه برگشتیم هتل واسه شام و آمادگی واسه بستنِ نشریه. توی رستوران بود که فهمیدم هیچ هماهنگی واسه چاپ رنگی نشریه انجام نشده و منم که کلی اعصابم خورد شده بود خودم پا شدم و رفتم دنبالش و در کمتر از نیم ساعت یه چاپخونه ی عالی و نزدیک به هتل با قیمتی بسیار پایینتر از اونی که تو ذهنِ این مسئولین بود، گیر آوردم.
وقتی برگشتم هتل دیدم که بچهها کل هتل رو روی سرشون گذاشته بودن و شب آخری شروع کرده بودن به مسخره بازی و بگو بخندهای دانشجویی. در حینی که داشتیم عکسهای بچهها رو واسه نشریه جمع میکردیم، بازی رئال و منچستر هم شروع شد که در یک بازی جذاب و زیبای دیگه رئال سومین پیروزی خودش رو در 8 روز گذشته در برابر دو تیم قدرتمند جهان بدست آورد و با بُرد 2 بر 1 و حذف منچستر به یک چهارم نهایی صعود کرد.
امشب امیرعلی هم میخواست با یه مطلب خاطرهی عشق لبنانی خودش رو تو نشریه بزنه که مطلبش هم قشنگ بود اما با مشورت به این نتیجه رسیدیم که چاپش توی این شماره به صلاح نیست. راستی امیرعلی امشب واسه الهام گرفتن از متن سفرنامهی من برای متن خودش سفرنامهی من رو خوند. یعنی خودم بهش اجازه دادم اما به شرط اینکه امانت داری در مورد محتوای سفرنامه رو رعایت کنه. وقتی خونده بود و قضیهی پارچهی سبز رو خونده بود با یه حس خاصی باهام در موردش حرف زد که درست نتونستم بفهممش که چه حسی داشت. سخن سردبیری این شماره رو دادم به امیر فرح نسب بنویسه که مطلب قشنگی هم نوشت. سجاد اشرف هم یه دل نوشتهی قشنگ نوشته بود که با کمک داوود سرافراز و خودم و امیر ویرایشش کردیم و توی نشریه آوردیمش. شب خیلی خسته کننده ای بود. کلی کار روی سرم ریخته بود و از اون طرف خیلی هم خسته بودم و خوابم می اومد و باید واسه وداعِ فردا هم باید وقت می زاشتم. واسه تنظیم و انتخاب عکسها با امیر کلی مشکل داشتم؛ آخه میخواست همه عکسای خودش رو بزاره توی نشریه و حرصِ من رو در آورده بود. از طرفی دیگه چون عضو هیئت سردبیریش کرده بودم اگه باهاش مخالفت میکردم به احتمال زیاد ناراحت میشد. خلاصه با کلی بدبختی راضیش کردم که از 16 تا عکس بیشتر از 4 عکس از خودش نزاره. تا نزدیکای اذان صبح بود که نشریه رو دیگه کامل بَستَمِش و قرار بود امیرعلی که رفته بود حرم و بعد از نماز بر میگشت بشینه تا صبح صفحه آراییش انجام بده تا صبح ببرمش واسه چاپ. با امیر و داوود و امید و رضا نشمی واسه نماز صبح رفتیم حرم. بعد از نماز و زیارت برگشتیم اتاق و مجبور شدم بالای سر امیرعلی هم بیدار بمونم چون اگه بالا سرش نباشم هم ممکنه خوابش ببره و هم اینکه نکات صفحه آرایی رو بلد نیست رعایت کنه. تا حدود 7 روش کار کردیم اما تموم نشد که دیگه خیلی هردمون مَستِ خواب شده بودیم و تا ساعت 9 خوابیدیم. بعدش بیدار شدیم و تا حدود 10 تمومش کردیم.
ساعت 13 باید اتاقامون رو تحویل میدادیم و وقت خیلی محدودی داشتیم. واسه همین من نتونستم حموم کنم و بی خیالش شدم که بتونم اقلاً واسه وداع وقت کافی بزارم. بعد از تموم شدن کار نشریه بدون صبحونه آمده شدم و فوری رفتم چاپخونه چاپش کردم که خیلی خدا رو شکر کار قشنگ و ماندگاری شد.
و حالا دیگه وقت وداع سر رسیده بود. چه لحظات سختیه. چند روز مثل برق و باد گذشت و حالا دیگه باید با ضامن آهو خداحافظی کنم. بعد از نماز ظهر و عصر زیارت رو شروع کردم و بی اختیار اشکهایِ زیادی از چشام جاری شد. خیلی دلم گرفته بود. تا جایی که تونستم همه رو دعا کردم. نزدیک ضریح که بودم و داشتم دعای وداع رو می خوندم چندین میّت رو آوردن توی حرم تا پیکرشون متبرک کنن. خدای من! با چه صحنهی زیبایی در این روز وداع برخورد کردم! وقتی به مرگ خودم فکر میکردم تمام بدنم به لرزه در می اومد. نه از ترس مرگ؛ از ترس گناهانی که مرتکب شدم و باید جزای اونا رو پَس بدم. خیلی دوست داشتم منم مشهد زندگی میکردم و موقع مرگ جنازم رو می آوردن توی حرم امام رضا اما حیف که نمی شه! یا امام هشتمین! من بنده روسیاه و سرکشی برای خدا بودم و خودم آبرویی نزد خدا ندارم که ازش طلب آمرزش کنم؛ پس، از تو می خوام به حق تمام لطف و کَرَمَت؛ و آبرویی که نزد خداوند متعال داری، من رو شفاعت کنی تا بلکه آمرزیده بشم. یا رضا جان! کمکم کن تا مسیر درست زندگی رو تشخیص بدم و در قدم نهادن در این مسیر استوار باشم. اماما! در آخر هم از ته دل از تو می خوام که تا زنده هستم من رو از زیارت هر سالهی خودت محروم نکن.
بالاخره تموم شد. وصال یار به اتمام رسید و دوران فراق یار فرا رسید.
بعد از خداحافظی با حالی دگرگون و دلی غمگین و شکسته به هتل برگشتم. بچهها وسایل رو تحویل داده بودن و همگی اومده بودن توی لابیِ هتل نشسته بودن. تا حدود ساعت 4 عصر اونجا بودیم و باز هم جمع دانشجویی و شادیها و تفریحات خاص دانشجویی انجام شد. بعدش رفتیم راه آهن. توی مسیر نشریه هم توزیع شد که با استقبال خوب به دلیل رنگی بودن و چاپ عکس همهی بچهها و البته انتقادی تا حدودی غیرمنطقی مواجه شدیم. توی راه آهن هم با چیزی حدود یک ساعت و نیم تأخیر قطارمون حرکت کرد. این بار قطار 4 تختهی درجه یک با کلی امکانات عالی؛ و بزرگترین ویژگی این بار، اینکه همه بچهها توی یه واگن و پشت سر هم بودن. این بار هم با همون هم اتاقیهای سابق: دو روشن دل عزیز آقایان بابایی و هاشمی و حَج حسین خودمون.
از روی آقای بابایی و هاشمی خیلی خجالت میکشم. آخه موقع رفت وقتی رسیدیم هتل من چون واقعاً نمی دونستم چجوری باید کمک این دوستان کنم در تمام این چند روز ازشون فاصله گرفتم که مجبور نَشَم درگیر کاراشون بشم. خیلی کارم خجالت آور بود و خیلی خیلی شرمنده و خجالت زدهی روشون بودم. اما این دو بزرگوار وقتی اومدیم توی قطار و دوباره باهاشون هم کوپه ای شدم اصلاً این بی وفاییِ من رو به روم نیاوردن و با رویی باز باهام برخورد کردن که مایهی خجالت زدگی بیشتر من هم شد.
امشب خیلی خستهام اما نمی دونم چرا خوابم نمی بره. خیلی تلاش کردم بخوابم اما وقتی دیدم نمی شه، زودی سفرنامه رو باز کردم و شروع کردم به نوشتن. فردا به احتمال زیاد حدود ساعت 16 یا 17 میرسیم اصفهان. با اینکه می دونم همه بچهها خیلی خسته هستن اما امیدوارم این سفر بیشتر از قبل خوش بگذره. بچه های هم کوپه ای هر سه تاشون خوابیدن، چه خواب عمیقی. خوش به حالشون.
شب بخیر و یاحق
... ادامه دارد
...
سه شنبه 15/12/1391 – ساعت 6:21 صبح
بخش پنجم:
صبح روز پنجم آغاز شد. من که ساعت 7 صبح خوابیده بودم حالا امیرعلی و امید ساعت 9 اومدن بالای سرم که بریم رستوران واسه صبحونه. هر کاری کردم نتونستم بلند شم و به بچهها گفتم که بِرَن و منتظر من نَمونَن. بچهها هم طلف کردن و موقع برگشتن صبحونه من رو هم گرفته بودن و واسم آوردن.
امید با بچهها رفتن موزه اما امیرعلی موند که یه کم درس بخونه که مثل اون شب چند جمله با من حرف زد که چند جمله همانا و تا ظهر حرف زدن همانا. از همه دری با هم حرف زدیم؛ از ماجراهای معشوقهی لبنانیش که توی هتل مون بودن و این چند روز کلی باهاشون ماجرا داشتن و امروز صبح دیگه رفته بودن، گرفته تا حرف زدن از خاطرات گذشته و ... ظهر هم رفتم یه دوش گرفتم و با هم رفتیم تا واسه نماز ظهر به جماعت توی حرم برسیم. چون یه خورده دیر راه افتاده بودیم توی حرم که رسیدیم اذان گفته شد و ما با کلی بُدو بُدو کردن خودمون رو به داخل حرم رسوندیم و نماز رو به حاج آقا راشد یزدی اقتدا کردیم.
بعد از نماز با امیرعلی تصمیم گرفتیم که با هم بریم و سوغاتی هامون رو بخریم. منم که طبق معمولاً به دلیل مضیقهی مالی و تعداد زیاد ملتمسان دعا و منتظران سوغاتی مجبور بودم که به یاد موندنی ترین و بهترین و البته ارزون ترین سوغاتیها رو انتخاب کنم. بهترین گزینهی موجود و ممکن خودکارهایی بود که روشون میشد متن مورد علاقه رو حکاکی کرد. واسه علی و رضا و دکتر و محسن و آباجی مونا و دکتر شهسواری و خانم کریمی و خانم حسینی هر کدوم یه دونه خریدم. امیرعلی هم که از این ایده خوشش اومده بود، ایشون هم واسه خانم کریمی یه دونه رواننویسش رو خرید. یه سری نبات و شکرپنیر و شیرینی هم واسه خونواده و خونه ی اصفهان هم خریدم.
بعد از خرید به هتل برگشتیم و نهار رو خوردیم. موقع نهار امیر فرح نسب رو دیدیم و آوردیمش توی اتاق تا در مورد بستن شمارهی سوم نشریه باهاش حرف بزنم که وقتی اومد به کلی دیگه ناامیدم کرد. اول که هیچ ایده و کاری از خودش نداره که بزاره و همش از من دستور می خواد و همونم که بهش می گم بازم قدرت پردازش چیزی رو که می خوام نداره و یا شاید هم نمی خواد داشته باشه. بدبختانه خیلی هم روحیهاش حساسه و من با این همه رُک بودنم هر کاری میکنم نمی تونم بهش انتقاد کنم! امشب که برگردیم اتاق کلی کار داریم و باید خیلی زود نشریه رو بِبَندیم که هم بتونیم استراحت کافی رو هم داشته باشیم تا صبحش بتونیم واسه وداع بریم حرم و هم اینکه امشب بازی برگشت رئال و منچستر هم که برگزار می شه رو ببینیم؛ که البته می شه این رو صورت همزمان با کار نشریه دیدِش.
خانم کریمی هم امروز تماس گرفت و ضمن زیارت قبولی و احوال پرسی، برنامه های سنگین آیندهی در پیش رو بهم متذکر شد تا آمادگی لازم رو داشته باشم و شونه از زیر بار مسئولیت خالی نکنم. منم مثل همیشه چشم رو گفتم و قرار شده به محض برگشتن بشینیم در مورد برنامه هاش باهم حرف بزنیم؛ یکی از کاراش اینه که «آفتاب مهربانی» رو به صورت دو هفته نامه در این ترم راه اندازی کنیم. امیدوارم که بتونم از پسش بر بیام و شرمندشون نشم.
بازی یک چهارم نهایی جام حذفی ایران هم بین دو تیم پرسپولیس و ذوب آهن الان در حال برگزاریه و تا الان که دقیقهی 60 نتیجه صفر-صفر مساویه. بعدش هم باید بریم حرم واسه نماز و خرید نهایی از بازار، که امشب کلی کار داریم.
عصر به خیر و فعلاً یا حق
ادامه دارد...
...
دوشنبه 14/12/1391 – ساعت 01:24 بامداد
بخش چهارم:
چه بد شد؛ از فرط خستگی بازم نماز صبح خواب موندم. خیلی ناراحت شدم. برنامهی اولم که اجرا نشد. بعد از صرف صبحونه و ادای نماز قضا، آماده شدیم برای مسابقه یا همون امتحان کتابخوانی و سخنرانی آقای راشد یزدی. رفتیم و امتحان رو با تمومی مسخره بازیاش تموم کردیم و نشریه رو هم همزمان با مسابقه بین بچهها توزیع کردیم. بعدش هم رفتیم واسه سخنرانی که با امیرعلی که بودیم حس و حال سخنرانی گوش کردن نداشتیم زدیم بیرون و رفتیم حرم که زیارت کنیم و نماز و ظهر و عصر رو هم توی حرم باشیم. توی حرم که بودیم مهدی امرایی زنگ زد و قرار شد بیاد حرم که ببینمش اما نیومد و بعدش حسین برمک زنگ زد و گفت مهدی واسش کار پیش اومده و رفته خونه و خود حسین عصری میاد سراغم که برم پیششون. مجتبی حبیبی هم پیام داد که شب منتظرمه توی خوابگاه.
بعد از نماز ظهر و عصر با امیرعلی برگشتیم هتل واسه نهار. بعد از نهار هم تازه فهمیدم که توی هتل وایرلس هست و می تونیم از اینترنت هم استفاده کنیم. منم زودی رفتم و لپ تاپم رو آوردم و اینترنتی از عزا درآوردم! بعدش هم اومدم توی اتاق که تا عصری که حسین قراره بیاد سراغم یه کم بخوابم و استراحت کنم. امیرحسین فزوه هم باهاش تماس گرفتم اما دیر جواب داد و قرار شد که فردا اگه تونست بیاد تا ملاقاتش کنیم. امروز توی اتاق یه لیستی از خرید سوغاتی هام هم تهیه کردم که فردا باید برم بخرمشون تا یادم نرفته.
حدود ساعت 17 بود که بیدار شدم و با امید رفتیم حرم واسه نماز مغرب. بعدش حسین اومد و با حسین رفتیم خوابگاه های فجر دانشگاه فردوسی. یادش به خیر قبلاً دو بار واسه اردوی کانون ایثارگران توی همین خوابگاهها بودیم و چه خوش گذشته بود. این داش حسین ما هم که انگار نه انگار بیش از 6 ماهه که توی مشهد زندگی می کنه؛ با کلی سوال و جواب مسیر رو پیدا کردیم. توی خوابگاه هاشم نیشابوری و مجتبی رو هم دیدم و تا نیمه شب در جوار هم قطار های سابق رامینی فیض بردیم و بسی خاطرات زنده گشت. نیمه های شب بود که برگشتم هتل تا صبح با بچهها واسه نماز صبح بریم حرم.
خیلی حس جالب و قشنگیه که این قدر نزدیک حرم هستیم که واسه ادای نماز های یومیه با طی یه مسیر کوتاه به حرم میرسیم و نمازمون رو در جوار مرقد امام رضا اونم به جماعت ادا میکنیم.
وقتی برگشتم با امید و رضا نشمی رفتیم توی لابی نشستیم و تا صبح با هم حرف زدیم. یه دوست جدید دیگه که فرصت شد با شخصیت و روحیات و اخلاقیاتش آشنا بشم، به لیست دوستان جدیدم اضافه شد. رضا نشمی دانشجوی رشتهی علوم دامی و عضو گروه کُر دانشگاه که صدای خیلی زیبایی داره و در زمینهی خوانندگی هم دستی بر آتش داره. دیشب هم که رفتیم کوه سنگی واسمون کلی آهنگهای سنتی خوند. آنچه که از حرفاش بر می آد یه آدم خیلی مهربون و مؤمن که پایهی خوش گذرانی و شادی هم هست. یه آدم سختی کشیده که تحت فشار بودنش بین چرخ دنده های زمانه رو از لحن و تُن صداش می شه تشخیص داد. دارای یه حس غرور عالی؛ غروری که مایهی موفقیت آدمهای بزرگ بوده و هست. در کل خیلی خوشحال شدم که فرصتی شد و با ایشون هم تا حدودی آشنا شدم و از هم جواری باهاش تا ساعت 4 صبح لذت بردم.
ساعت 4 هم با آقا رضا و امید و خیلی دیگه از دوستان رفتیم و نماز صبح رو در حرم به جماعت ادا کردیم و به هتل برگشتیم. در طول این مدت رفت و برگشت همچنان هم جواری و هم صحبتی با جناب نشمی نصیب مون شد. از سَرِ شب داریم در مورد مشکلات زندگی و نقش امید و توکل در زندگی با امید حرف میزنیم و به همراه آقای نشمی در پِیِ ایجاد امید و انگیزه در ذهنش هستیم.
کارنامه یه روز دیگه هم از این سفر بسته شد. امروز چندان واسم روز جالبی نبود و حس کردم اون طوری که باید و شاید نتونستم از لحظاتش استفادهی کافی و وافی رو ببرم. ان شاءلله که در ادامه از فرصتها و لحظات بیشتر بتونم استفاده بکنم.
صبح به خیر و یا حق
... ادامه دارد
...
یکشنبه 13/12/1391 – ساعت 00:06 بامداد
بخش سوم:
یه روز جدید دیگه شروع شد و متأسفانه از فرط خستگی واسه نماز صبح نتونستم بیدار بشم و نمازم قضا شد. حدود ساعت 9 صبح بود که بیدار شدم. حَج حسین و آقای هاشمی بیدار شده بودن اما آقای بابایی همچنان خواب بود. تا ساعت 12 خواب بود این گُل پسر.
حدود ساعت 13 بود که به مشهد رسیدیم. از بَس بچهها توی فاز خنده و خوش گذرونی بودن که حس و حال معنویِ ورود به مشهد مثل یکی دو بار گذشته که با بچه های کانون ایثارگرانِ رامین اومدیم نبود. به هر حال رسیدیم و با همه شیطونیهایِ جوونیِ بچهها رسیدیم به هتل مدائن. از قبل قرار بود که من و امیرعلی و فرح نسب به عنوان کادر نشریه با همدیگه هم اتاقی بشیم تا برای تکمیل شمارهی آخر نشریه واسه کسی مزاحمتی ایجاد نکنیم اما خب در طول این مدت فهمیدیم که این دو دوستمون خیلی اخلاقای حساسی دارن. به خصوص فرح نسب که یه دوست هم روحیه خودش گیر آورده بود و تمایلی به هم اتاقی شدن با من نداشت. من هم از اونجایی که می دونستم سفر دومشه و نمیخواستم سفرش خراب بشه به حال خودش گذاشتمش تا با هر کی دوست داره هم اتاقی بشه اما امیرعلی رو چون صفحه آرا بود نمی تونستم از خودم جداش کنم و بهش گفتم که یکی از دوستاش رو گیر بیاره تا باهم هم اتاقی بشیم. نفر سوم اتاق یه دوست جدید دیگه: امید تیموری. ظاهرش بچه خوب و با حال و ساده اییه. رفتیم و اسامی رو اعلام کردیم و در اتاق 505 مستقر شدیم. از فرط گرسنگی، اولین اقدام پس از استقرار هجوم به سمت رستوران و صرف نهار بود. سر میز ناهار جاتون خالی تا تونستیم دِلا رو از عزا در آوردیم که هیچ، تازه عروسی هم بردیم!
سر میز ناهار در کنار اِکیپ عطایی و اطرافیانش که معروف به تئاتریها بودن و امیرعلی و امید بودیم. اونجا بود که فهمیدم امیرعلی هم حاجیه و هم کربلایی و امید هم کربلاییه؛ یه نکته جالب و جدید دیگه در مورد هم سفرا و الان دیگه هم اتاقایِ این سفرم.
بعد از نهار و نماز و غسل زیارت آماده شدیم که سه نفری بریم زیارت و عرض ادب کنیم خدمت امام رضا. وای خدایِ من! دوباره همون اتفاق جالب قراره برام می افته؛ سبک بالی، آرامش و برای بیش از دهمین بار مشهدی شدن. وقتی رسیدیم دیدیم که دور ضریح رو واسه نظافت و تعمیرات بستن و تا بعد از اذان هم باز نمی شه. ما هم نشستیم توی حرم و آداب زیارت رو یکی یکی به صورت کامل و مفصل به جا آوردیم تا بلکه در این مدت درها رو باز کنن. بعد از مدتها دوباره اشکام سرازیر شد؛ بازم توی حرم امام رضا این اتفاق افتاد. کلی سبک شدم. بعدش با امید شروع کردیم در مورد حالات معنوی و دعاهامون و مشکلات زندگی مون و آرزوهامون و... حرف زدیم. شخصیت امید هم مثل بقیهی خوراسگونی هایی که میشناسم جالبه واسم. دیگه واقعاً دارم به یقین میرسم که دانشجوهای سراسری و آزاد شخصیت و روحیاتشون خیلی متفاوته و در این تغییر جامعه شناخت شخصیت و روحیات آدما واسم سخته. یه سری حرفاش معنویه و یه سریش هم مشکلات مادیای که همهی ما جوونا این روزا باهاش درگیر هستیم؛ پول، ازدواج، کار و ... از لحن حرف زدنش خوشم اومد. یه سری حرفای معنوی و عرفانی رو در قالب حرفای کوچه بازاری و خودمونی می زنه که جملاتش رو جذاب می کنه.
موقع اذان شد و همون جا هم نمازمون رو ادا کردیم و بعد از نماز هم همچنان درها رو باز نکرده بودن که دیگه ما هم رفتیم بیرون. قبل از اومدن به حرم خواهرم و زهرا هم زنگ زدن و می خواستن از پشت تلفن مستقیم با امام رضا حرف بزنن و درد و دل کنن. وقتی اومدم بیرون به هردوشون زنگ زدم و گوشی رو گرفتم روبروی گنبد امام رضا تا حسابی باهاش حرف بزنن. بعد از تلفنا فهمیدیم درهای ضریح رو باز کردن و رفتیم زیارت هم کردیم. رواق «دار الحجه» رو هم رفتیم دیدیم و زیارت کردیم.
بعد از اون رفتیم به «دار الهدایه» تا در برنامه ای که برای دانشجوهای اصفهانی زائر امام رضا تدارک دیده شده بود شرکت کنیم. واسه سخنرانیاش دیر رسیدیم اما همون چند دقیقهی آخر که رسیدیم بحثای جالبی بود و یه کمی خوشم اومد. آخر برنامه واقعاً محشر بود. یه مداحی توسط یکی از خادمین حرم. خیلی صفا بردیم و کلی اشک ریختیم. وسط سینه زنی در حال سینه زدن و اشک ریختن بودم که یهو دیدم یکی از خادمین یه تیکه پارچه سبز متبرک داد دستم. بدون هیچ حرفی. توی اون لحظه بیشتر شوکه شدم و اشکام با سرعت بیشتری جاری شد. یه حِس شوق و شکفت زدگی باهم قاطی شده بود. اما خیلی حس خوبی به این پارچه پیدا کردم. نمی دونم اما حس میکنم خود امام رضا این پارچه رو واسم فرستاده. اگه اینطور بوده باشه یعنی این بار بالاخره بعد از بارها مشهد اومدن و زیارت کردن و گریه کردن و... واسه امام رضا، بالاخره لیاقت شفاعت و هدیه گرفتن مستقیم از خودش رو پیدا کردم!؟ خدای من! اگه بشه چی می شه!؟ پارچه رو پیش خودم نگهش داشتم و بعد از مراسم اشکام رو هم با همین پارچه پاک کردم تا تبرک و تقدسش واسم با اشکی که با دلی شکسته واسه امام رضا ریخته شده، بیشتر بشه. امیدوارم که شفاعت توبه و بخشیده شدنم رو بهم عطا کنه.
خلاصه بعد از زیارت رفتیم و هتل شام خوردیم. بعد از شام اِکیپ تئاتریهای گفتن می خوان برن شهربازی و من و امید و چند تا دیگه بچهها راه افتادیم باهاشون رفتیم. وسط راه بهمون گفتن شهربازی تعطیل شده و به جاش رفتیم پارک کوه سنگی. هوا هم خیلی عالی بود و اونجا هم کلی با بچهها خوش گذشت؛ شعر خوندنا و رقصای شاد، سنتی خوندن آقا رضای نشمی، تئاترای خنده دار اجرا کردن، عکسای یادگاری گرفتن و ...
ساعت 11 هم با کلی خستگی برگشتیم هتل. امیرعلی تازه میخواسته بوده بخوابه که با اومدن من و امید کلی حرف زدیم و یه ساعتی خوابش به تأخیر افتاد و ای کاش کلاً خواب نمیرفت؛ آخه بعد از اینکه خوابید حسابی با خر و پفهای نَوَسانیش گوشهای ما رو مورد عنایت قرار داد. هر بار هم که تکونش میدادم که ساکت بشه واسه یه دقیقه ساکت میشد اما بعدش انگاری با عصبانیت بیشتر فرکانسش رو افزایش میداد. خلاصه خدا رحم کرد و بعد از یه نیم ساعتی تصمیم به یه غلت متبرک گرفت و آرامش رو به اردو برگردوند!
برنامهی فردا اینه که ظاهراً ساعت 9 صبح قراره بریم واسه سخنرانی جناب راشد یزدی و همچنین یه مسابقه کتابخوانی هم هست. بچهها هم قراره واسه نماز صبح بیدار بشن و برن حرم. منم قراره برم اما نمی دونم بیدار می شم و می تونم باهاشون برم یا نه؟ ضمناً فردا باید شمارهی دوم نشریه رو هم توزیع کنیم. قبلاً با رامینیهای فردوسی مشهد هم هماهنگ کرده بودم که دوشنبه عصر برم پیششون و شب بمونم. وای خدا چقدر برنامه شلوغی واسه خودم درست کردم؛ الان یادم اومد که به امیرحسین فزوه هم قول دادم یه عصری ببینمش. باید دید فردا چقدر از این برنامه هام اجرا می شه!
پس منم برم بخوابم تا ان شاءالله شاید واسه صبح بتونم بیدار بشم و با بچهها برم حرم.
شب خوش و یا حق
ادامه دارد...
...
شنبه 12/12/1391 – ساعت 18:21
بخش دوم:
مثل همیشه تصمیم گرفتم از شرایطم حداکثر استفاده رو ببرم و تجربهی جدید و شیرینی رو برای خودم رقم بزنم. این بار هم نشینی با روشن دلانی خوش دل. خیلی دوست دارم باهاشون ارتباط برقرار کنم، باهاشون حرف بزنم، از دنیاشون بدونم. البته میترسم از دنیاشون و نقص جسمانی شون سوال کنم، ناراحت بشن. واسه همین نمی دونم چیکار کنم!؟ حس کنجکاوریم یه طرف و احترام به شخصیت شون یه طرف. دارم باهاشون حرف میزنم. وای خدای من چقدر اینا می فهمن. چقدر پر هستن. به خصوص آقای بابایی که واقعاً خیلی حالی شه. نیم ساعتی هست که داریم بحثای جدی میکنیم و بحثامون داغ و جذابه. دیگه می خوام دل رو بزنم به دریا و ازشون سوال کنم. فکر میکنم با این فهم و شعورشون رک بودنم جواب بده.
آقای بابایی تا 11 سالگی بیناییش کامل بوده اما به بیماری مننژیت مبتلا می شه و توی اون زمان کوتاهی دکترا در دورهی درمانش موجب از دست دادن بیناییش می شه. الآن فقط به ندرت می تونه نور و تاریکی رو گه گاهی تشخیص بده. خیلی دردناکه. از خاطرات دوران کودکیش تعریف می کنه که توی کوچه محله های اهواز دوچرخه بازی میکرده. با یه بغض و لحنی سوزناک از اون دوران شیرین حرف می زنه. کلاً پسر باحالیه و همش دوست داره با کسی حرف بزنه و بحث کنه. از هر موضوعی هم حرف بزنی پایه ست. شاید اینجوری با ارضای حس شنوایی و بیان نظراتش، خلأ حس بیناییش رو می خواد پر کنه. حس بینایی که تفاوت بود و نبودش رو رویِ زندگیش حس کرده. نمی دونم!
امشب بازی رئال و بارسلونا بود. آقای بابایی طرفدار بارسلونا بود و کلی با هم کل کل فوتبالی کردیم و خیلی حال داد. جوری فوتبال رو تحلیل میکرد که انگاری با چهار تا چشم فوتبالها رو نگاه می کنه.
آقای هاشمی مادرزادی یه چشمش کامل نابیناست و یه چشمش هم بینایی ضعیف داره. در حدی که با عینک کارای شخصیش رو خودش انجام می ده و بدون کمک هم می تونه راه بره، البته مسیرهای مشخص و خلوت و هموار. شخصیت فوقالعاده آروم و ساکتی داره. همش تو خودشه و دائماً با گوشیش وَر می ره. جالبه که کارای کامپیوتری از جمله تایپ کردن رو هم خودش می تونه انجام بده.
هردوشون دائماً لبخند بر لباشون جاریه. انگار یه آرامش درونی همواره همراهشونه. سر کلاس که میرن صداهای توی کلاس رو ضبط می کنن و بعدش جزوه های بریلش رو توی خونه می نویسن واسه خودشون. واسه امتحانات هم دانشگاه واسشون منشی انتخاب می کنه. دلیل اصلی هردوتاشون واسه انتخابِ رشتهی حقوق، فراوانی منابعِ مخصوص نابینایان با خط بریل در این رشته ست و تا حدودی علاقهی شخصیشون هم به مسائل حقوقیه.
امشب کلی باهاشون حرف زدم و حتی بعدش چند تا از بچه های دیگه هم اومدن و نشستیم در مورد موضوعات مختلفی با هم بحث کردیم. آقای بابایی خیلی توی بحث شرکت میکرد اما آقای هاشمی همون طور که گفتم توی لاک خودش بود بیشتر. یه شب خاطره انگیز و جالبی بود برام. آخر شب آقای بابایی کلی ازم تعریف کرد و از هم صحبتی با من اظهار خوشحالی کرد، من حسابی از این تعاریفش ذوق زده شده بودم.
«خدا گر ز حکمت ببندد دری ... ز رحمت گشاید درِ دیگری»
راستی سر شب هم شمارهی اول نشریه ای رو که آماده کرده بودیم رو بردم بین بچهها توزیع کردم که از استقبال ضعیف و سرد بچهها یه خورده دلسرد شدم اما دوباره یادم افتاد که این کار رو به نیت و هدف خود امام رضا انجام دادم پس استقبال یا عدم استقبال بچهها نباید دلسردم کنه. خدا رو شاکرم که تونستم به عهدم وفا کنم و این کار رو تا اینجا پیش ببرم و امیدوارم بقیه ش هم با موفقیت سر بشه.
خب دیگه بچهها خوابیدن و برقا رو هم خاموش کردن و شارژ باتری لپ تاپم هم داره تموم می شه و باید بخوابم دیگه.
شب خوش و یا حق
ادامه دارد...
سال گذشته از طریق دانشگاه آزاد به عنوان فعالین فرهنگی دانشگاه یه اردوی مشهد رفتم که اتفاقات جالبی برای من افتاد و باعث شد سفرنامه اون رو بنویسم که اوایل قصد نداشتم اون رو جایی منتشر کنم اما گفتم اینجا بعد از حدود 10 ماه می خوام در چند قسمت منتشرش کنم و می خوام نظر خوانندگان این سفرنامه رو هم بدونم:
"بخش اول:
اصلاً برای این سفر قصد خاطره نویسی یا سفرنامه نویسی نداشتم اما خب اتفاقی برام از اول سفر افتاد که باعث شد خیلی زود لپ تاپمو باز کنم و شروع کنم به نوشتن.
حالا که قصد نوشتن پیدا کردم از اولش شروع میکنم. از روزی که برای این سفر به طور کاملاً اتفاقی انتخاب شدم و برای چندمین بار به این جمله اعتقادم محکمتر شد که: «تا امام رضا نطلبه سعادت زیارت نصیب آدم نمی شه». آخه این چندمین باریه که به صورت غیرمنتظره امام رضا داره دعوتم می کنه. خلاصه داشتم میگفتم که بر حسب فعالیتهایی که در این مدت در بخش کانون نشریات معاونت فرهنگی دانشگاه و به لطف آقای کمالی و سرکار خانم کریمی اسم ما هم در لیست منتخبین فرهنگی جهت اردوی زیارتی مشهد مقدس قرار گرفت و مخلص کلام طلبیده شدیم. بعد ازا ین که دیگه برنامهی سفر قطعی شد تصمیم گرفتم که در صورت وجود یه اکیپ نشریاتی توی این سفر چند روزه چند شماره ویژه نامهی سفر مشهد بزنیم. حالا اون اکیپی که مدنظرمون بود جور نشد اما خب با دو سه تا از بچهها تصمیم گرفتیم دو شماره رو از پیش آمده کنیم و یه شماره هم توی مشهد ویژهی خاطرات و عکسها و دل نوشته های بچهها توی مشهد واسه روز آخر بزنیم. خلاصه با کلی سختی و دردسرهای مختلف تونستیم که دو تا شماره رو تا لحظات آخر با یه کیفیت متوسط آماده کنیم. حالا مونده بود بحث چاپش که روز حرکت از اول صبح تا دو ساعت مونده به حرکت دنبال گیر و داد اداریش بودم و در آخرین لحظات اون هم جور شد.
خلاصه پا شدیم اومدیم ایستگاه راه آهن و در کنار یه جمعی از دوستانی که به جز یه عدهی معدودی دیگه مابقی رو نمیشناختم، قرار گرفتم. وقتی سرپرست کاروان مون بلیطامون رو بهمون داد تازه فهمیدیم که حضرات محترم بلیطا رو به صورت غیر متوالی و قر و قاطی گرفتند و بچهها در کنار هم نیستند که موجبات ناراحتی رو واسه برخی دوستان به وجود آورد اما خب نمیشد کاریش کرد.
بالاخره زمان حرکت فرا رسید و رفتم و جای خودم مستقر شدم. موقع سوار شدن یه نفر نابینا و یه کم بینا رو دیدم که جلوی من بودن و من رو به فکر فرو بردن. زمان مستقر شدن متوجه شدم که همون دو نفر با من هم کوپه ای شدن و اتفاقاً هم دانشگاهیم هم هستن؛ و این دقیقاً همون اتفاقی بود که باعث شد تصمیم به نوشتن بگیرم. دیدن آدمایی که از نعمت بینایی محروم هستن و در عین حال با روحیه ای بالا دارن درس می خونن، اونم رشتهی حقوق. خیلی تحت تأثیرشون قرار گرفتم. اسماشون هاشمی و باباییه. کلی اهل دل هم هستن و همش دارن با من و این نفر چهارمی کوپه (که من بهش میگم حَج حسین) حرف می زنن. عین یه آدمی که انگاری هیچ مشکلی نداره. از یه طرف دیدنشون کلی انرژی مثبت بهم می ده و از طرفی دیگه وقتی به نقص جسمانی شون فکر میکنم غم سنگینی وجودمو فرا می گیره. خدای من! به خدا خیلی سخته. حتی تصورش هم واسم غیر ممکنه که هیچ تصویری از محیط اطرافم نداشته باشم و دنیا به روی چشمام تیره و تار باشه.
اولش که دیدم قراره هم کوپه ای بشیم کلی به خودم غر زدم که چه بدشانسم که با اینا دارم هم کوپه ای می شم. اما با گذشت زمان خیلی کوتاهی از خودم خجالت کشیدم و از همه افکارم پشیمون شدم و تازه کلی هم خوشحال شدم و حس میکنم که خاطرات زیبایی برام رقم خواهد خورد. باید منتظر آخر داستان موند.
فعلاً یاحق"
ادامه دارد...
پنچ شنبه هفته پیش کلاس تجارت بین الملل با دکتر کریم آذربایجانی داشتم. دکتر بسیار آدم باشخصیت و با ابهتیه و درسش رو هم خیلی خیلی قشنگ توضیح می ده. اول کلاس دکتر یه سخنرانی حدود یک ساعته واسمون انجام داد که هممون رو میخکوب کرده بود و بدون کوچکترین اعتراضی از سوی کسی تا آخر همه کاملا در حال گوش دادن بودیم. همه محو این همه فصاحت و بلاغت در کلام شده بودند. باور کنید هدفم چاپلوسی استاد نیست چون اصلا استاد از وجود این وبلاگ بی اطلاعه.
دکتر آذربایجانی لپ کلامشون درباره هدفمند زندگی کردن بود. ایشون با استفاده از تجربه بیست و چندساله شون در زمینه تدریس و فعالیت اجرایی و آموخته های علمی و با کمک تعالیم آسمانی اسلام و قرآن و همچنین با بهره گیری از اشعار شاعران پارسی همچون حافظ و سعدی و مولوی و خاقانی و ... به بیان درد بی هدف زندگی کردن آدم های جامعه ما و ارائه راهکارهای عملی برای رفع این معضل پرداخت. جملات دقیق دکتر یادم نیست اما واقعا محو بلاغت کلامشون شده بودم. چنان به بیان مسئله می پرداخت که به زیبایی مفهوم کلامش ملکه اذهان می شد. شیوه برقراری ارتباط بین تعالیم علمی و آسمانی و تجربی جهت تفهیم مسئله بسیار زیبا و فوق العاده بود.
در پایان سخنرانی استاد از همه بچه های کلاس خواست که واقعا به حرفاش فکر کنیم و اگه قبولش کردیم واقعا در زندگیمون به کار ببریم. یه جورایی مدیون مون کرد که اگه حرفاش رو قبول کردیم حتما عمل کنیم وگرنه ما رو نخواهد بخشید.
قبلا در طول زندگیم 2 سخنرانی رو از 2 استاد عزیز و گرانقدر به این سبک شنیدم که 2 نقطه عطف در زندگیم رقم خورد.
اولیش سال اول دبیرستان بود. آقای دکتر مجتبی حنایی دبیر فیزیک که اون زمان البته هنوز دکتر نشده بودند. آخرین جلسه در آخر سال وقتی اومد سر کلاس به سخنرانی وداع با بچه ها پرداخت. چون تازه دکترا قبول شده بود و دیگه قرار نبود توی دبیرستان ما بمونه. سخنرانیش رو به سبک زیبایی انجام داد. روند زندگی شرافتمندانه رو با استفاده از فرمول های 5 فصل کتاب فیزیک 1 جهت رسیدن به کمال و سعادت واسمون تشریح کرد که شاید هیچ دبیر معارفی نمی تونست اینقدر اثرگذار حرف بزنه و در آخر هم وداعی زیبا انجام داد، طوری که حتی تعدادی از بچه های کلاس اشک شون در اومد و خلاصه خیلی صحنه رمانتیکی توی کلاس رقم خورد. آخر سخنرانیش وقتی از بچه ها خداحافظی کرد در حالی که اشک توی چشم های خودش هم جمع شده بود آروم و با طمأنینه از کلاس خارج شد و همه ی ما میخکوب مونده بودیم. اون روز نقطه عطفی بزرگ در زندگی من بود و شاید خیلی از موفقیت های دوران دبیرستانم رو مدیون این استاد گرانقدر هستم. یادش بخیر
دومیش ترم اول دوران لیسانسم بود. آقای مهندس بهتاش (که البته در واقع ایشون دکتر بودند اما با به دلایل سیاسی مدرک شون مورد قبول قرار نگرفته بود) پایه گذار گروه اقتصاد کشاورزی در دانشگاه کشاورزی و منابع طبیعی رامین. حدود یک ماه پس از ورودمون به دانشگاه رامین به عنوان اولین ورودی های گروه اقتصاد کشاورزی از طرف گروه یه جلسه معارفه با حضور مهندس بهتاش و دکتر عباس عبدشاهی(مدیر گروه) واسمون برگزار شد که سخنران اصلی جلسه آقای مهندس بهتاش بود. ایشون با تشویق و ترغیب بچه ها جهت موفقیت شون در این رشته و ایجاد انگیزه بسیار عالی در بچه ها تعصب و غرورش روی گروه رو نشون داد. ایشون خیلی برای تأسیس این رشته زحمت کشیده بودند و تشعشعات نور و امید با ورود ما به اونجا در چشمانش موج می زد. نگاه های محکم و استوار و فصاحت کلام ایشون چنان انگیزه و امیدی رو در دلم ایجاد کرد که همون جا با خودم عهد کردم همه تلاش و توان خودم رو جهت به بار نشستن زحمات ایشون برای تعالی و موفقیت گروه اقتصاد کشاورزی رامین انجام بدم و خدا رو شاکرم که در این زمینه هم تا حدود زیادی موفق بودم. سخنرانی مهندس بهتاش نقطه عطف بزرگ دیگری در زندگی من بود که نه تنها در رسیدن به اهداف مدنظر ایشون بلکه در رسیدن به خیلی از قله های موفقیت من در دوران لیسانس نیز اثرگذار بود. یادشون گرامی باد.
البته ناگفته نماند که در دوران لیسانس علاوه بر سخنرانی مهندس بهتاش افتخار شاگردی در محضر دکتر عباس عبدشاهی در طول دوران لیسانس نیز بسیار زیاد در موفقیت های من نقش داشت. دکتر عبدشاهی پس از بازنشستگی اجباری مهندس بهتاش(این خودش ماجراهای مفصلی داره) به عنوان مدیرگروه اقتصاد کشاورزی دانشگاه رامین همچون پدری مهربان و دلسوز جهت موفقیت گروه اقتصاد کشاورزی زحمات زیادی متحمل شدند و به حمدلله همه این زحمات به بار نشست و آمار قبولی های روزافزون اقتصاد کشاورزی رامین در کنکور کارشناسی ارشد سند محکمی بر این موفقیت می باشد. افتخار شاگردی مستمر در محضر دکتر عبدشاهی خود عاملی بسیار تأثیرگذار در تعالی روح و شخصیتم بوده.
اگه آخر حرفام نخوام اسمی از اساتیدی که سعادت و افتخار نداشتم زیاد در محضرشون باشم و استفاده کنم، ببرم خیلی بی انصاف هستم. اساتیدی همچون: دکتر علیرضا ابدالی عضو هیئت علمی گروه زراعت و اصلاح نباتات دانشگاه رامین که روح بسیار بزرگی دارند، دکتر غنیان عضو هیئت علمی گروه ترویج دانشگاه رامین که بسیار با شخصیت و دلسوز هستند، دکتر حجتی عضو هیئت علمی گروه صنایع غذایی دانشگاه رامین که در زمینه تلاش برای رفع معضلات جامعه بسیار تلاش می کنند، دکتر نواب کاظمی عضو هیئت علمی گروه مکانیزاسیون کشاورزی دانشگاه رامین که به خیلی مهربون هستند و به جایگاهی که حق شون هست نرسیده اند و دکتر فتحی عضو هیئت علمی گروه زراعت و اصلاح نباتات که نمونه واقعی یک استاد برجسته هستند. همه ی این عزیزان بر گردنم حق دارند و امیدوارم بتونم روزی بخشی از زحماتشون رو جبران کنم. یادشون گرامی
امیدوارم که سخنرانی دکتر آذربایجانی به عنوان سومین نقطه عطف در زندگیم باشه که بعدها از اون به نیکی یاد کنم. که البته این به اراده و پشتکار خودم بستگی خواهد داشت.
پس همین جا از همه این اساتید گرانقدر که در زندگی من نقش بسزایی داشتند تشکر می کنم و همواره نشان افتخار شاگردی این اساتید بر گردنم آویخته خواهد بود.
یا حق